🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۳ مطلب با موضوع «خاطرات و مقالات شخصی :: زندگی در جمهوری اسلامی :: خاطرات سربازی :: خاطرات دوره‌ی آموزشی» ثبت شده است

چهارشنبه ۸۴/۰۵/۱۹ :

بعد از پایان مراسم سان دیدن رییس سازمان زندان‌های کل کشور و رژه رفتن ما از مقابل جایگاه که در میدان صبحگاه برگزار شد؛ نوبت به تقسیم نیروها و اعزام به محلی که باید در آنجا خدمت سربازی خود را انجام می‌دادیم رسید.
حدود ساعت دو بعدازظهر از پادگان آموزشی تخصصی شهید کچوئی ترخیص شدیم . نیروهای استان کردستان حدود شصت نفر بودند؛ سی نفر در یک اتوبوس و سی نفر هم در اتوبوس دیگر.
 اکثر بچه‌های پادگان به استان خودشان اعزام شدند بجز بچه‌هایی که به سیستان‌وبلوچستان تبعید شدند.
 من، احسان خان‌زاده، میثم کبودوند، مهدی عبدالعلی‌زاده، سعید اصفهانی، مهدی عزیزیان، هادی محمدنظامی، عماد ویسی، و پسر دیگری به نام جمال و… در اتوبوس دوم بودیم. مهدی آقا مرادی تجدید آموزش شد .
از همان داخل پادگان تا جلوی خود اداره کل را با همان اتوبوس آمدیم که راننده‌اش دو نفر تریاکی بودند و به‌همین واسطه یک دو ساعتی دیر رسیدیم.
در وسط راه، در جایی که اسمش را نمی‌دانم، ایستادیم و غذاهایی را که در پادگان کچویی به عنوان ناهار تحویل راننده‌ها داده بودند، خوردیم و دو نفر از راننده‌ها هم مشغول مصرف تریاک شدند. بار اولم بود که نحوه‌ی مصرف تریاک را می‌دیدم. همزمان، دسته‌های از بچه‌ها مشغول رقص محلی - رقص کردی - شدند. شب بود که به نزدیکی های سنندج رسیدیم و یکی از راننده های اتوبوس ما مشغول خواندن و کف‌زدن شد.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

صبح ساعت ۸ روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۱۵ در دسته های ۴۰ نفره به طرف ندامتگاه قزلحصار رفتیم.
سرپرست ما گروهبان سوم صمد ولیزاده -که خودش هم سرباز است - بود.
با اتوبوس تا نزدیک در داخلی زندان رفتیم ، پیاده شدیم و در صف‌های ۵ نفره نشستیم. دو گروهان قیام و کمیل از گردان سوم را که هر کدام شامل ۱۰۰ نفر بودند برای بازرسی انتخاب کرده بودند .
از درب دژبانی گذشتیم و در داخل حیات دوباره به صف شدیم، سپس همراه یک پیرمرد قد بلند عینکی با ریش بلند و موی سر ریخته وو بلوز سفید ، به سالن ۱۰ رفتیم . همان پیرمرد، قبل از ما به سالن ۱۰ رفت و زندانیان را بیرون فرستاد و در جلوی درب هر اتاق یا همان بند ،یک نفر نماینده و ناظر از زندانیان مانده بود.
سپس جلوی در هر یک از بندها ،دو نفر سرباز ایستادیم؛ من و یک پسر سنندجی به نام سید محمد حسینی به بند یک رفتیم. پوتین‌هایمان را درآوردیم و داخل رفتیم و به دنبال وسایل غیرمجاز از قبیل مواد ، تیزی (چاقو یا آهن‌هایی که زندانیان به روشهای مختلف ، نوک و سر آن را تیز می کنند و دسته‌ی آن را با پارچه یا هر چیز دیگری می‌بندند، تیغ و ...) ، المنت برقی، وسایل قمار، پول نقد و دیگر چیزها می‌گشتیم.
شروع به بازرسی کردیم و در آخر، وسایل قمار (پاستور) ، تیزی و المنت برقی پیدا کردیم البته نه از آن المنت‌های برقی که در مغازه‌ها می‌فروشند بلکه چیزهایی که زندانیان درست می‌کنند متفاوت است و به عبارتی خودکفا هستند. سپس داخل سالن سلول که شامل ۱۰ بند می‌شد به خط شده و وسایل ممنوعه را به سرپرست این کار دادیم.
بچه‌های دیگر نیز از سایر بندها چیزهایی از این قبیل به دست آورده بودند.
سپس داخل حیاط رفتیم و کل ۸۰ نفر به صورت ستونی به خط شدیم و هر یک از ما ، یک زندانی را که روبرویش ایستاده بود گشتیم؛ بعد از اتمام این کار هم، محیط حیات را گشتیم که تیزی و مواد به دست آمد. بعد داخل همان راهرویی که آمده بودیم به خط شدیم و از ما و فرماندهانمان عکس گرفتند.

بیرون آمدیم و دوباره به خانه شدیم و به طرف پادگان به راه افتادیم.
این مطالب را دَمِ درب آسایشگاه و ایستاده سرپا می نویسم؛ دفترم را روی تخت احمد بریسم بچه جنوب گذاشته‌ام؛ تخت پایین -طبقه‌ی اول- فواد دادجو بچه‌ی سنندج خوابیده است.

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

+ چهارشنبه و پنجشنبه؛ ۱۸ و ۱۹ خرداد ۱۳۸۴:

حوالی ساعت ۱۰ بود که با امیر سوار اتوبوس  شدیم و  به طرف تهران حرکت کردیم ... در داخل اتوبوس جوانی بود که انگشت‌هایش شکسته بود و آن را با سیم وصل کرده و گچ زده  بودند، امیر از او پرسید درد نمی کند... . نرسیده به تهران پیاده شدیم و دامادمان منتظرمان بود... .

شب را در خانه‌ی خواهرم خوابیدیم. خوابیدن در خانه‌ی آپارتمانی و لحاف و تشک نو، حس خاص و عجیبی داشت.

صبح با ماشین دامادمان و خانواده‌ی خواهرم به درب پادگان آموزشی شهید کچویی رفتیم.

 با آن‌ها خداحافظی کردم و از درب پادگان وارد شدم. 

 

تعداد زیادی مثل من داخل بودند ... ابتدا چند سرباز ، ساک‌هایمان را خالی کردند و داخل آن را گشتند تا وسایل ممنوعه نداشته باشیم.

بعد ما را به خط کردند و ... و اینگونه سربازی آغاز شد.

همه‌چیز با صف و نظم و ترتیب انجام می‌شد. ابتدا به ما لباس و وسایل مورد نیازمان را دادند؛ لباس نظامی به رنگ طوسی، کلاه، پوتین، واکس و فرچه ، لباس زیر، صابون و حوله و شامپو و مسواک و خمیر دندان ، چای کیسه‌ای و قند ، کتابچه‌ی جیبی دانستنیهای عمومی سرباز، ساک بزرگ برای جای این وسایل.

  یکی از مسئولین انبار، بیجاری بود و از بیجار پرسید ... .

سپس نیروها تقسیم شدند و من جزو گردان ۳ - گروهان کمیل - دسته ۱ - کد ۲۱ قرار گرفتم.

 

عکس پارچه اصلی مشخصات گردان

کدها بر اساس قد بود و من بیست و یکمین نفر بودم.البته قد صف‌های اول نزدیک به هم بود و مقدار جزئی با هم اختلاف قد داشتیم.

ماه اول به بشین و پاشو و گاهی سینه‌خیز رفتن و رفتن به میدان موانع و ورزش صبحگاهی در میدان صبحگاه و کلاسهای تئوری زندانبانی گذشت.

 

 

رژه رفتن و پا کوبیدن روی آسفالت، گرمای هوا و ریختن بر سر و کول هم برای خوردن آب و استراحت ۲-۳ دقیقه‌ای و توالت رفتن ۲-۳ دقیقه‌ای از خاطرات فراموش نشدنی است.

در روزهای اول ، سرجوخه‌ی ما قصد داشت که مرا به عنوان سرپرست دسته انتخاب کند که چون فهمید اینکاره نیستم و خودم هم قبول نکردم ، بیخیال من شد و جوان هیکلی دیگری(مهدی کلوانی) را انتخاب کرد.

روزهای بعد چون پای چپم قبلا صدمه دیده بود و ترسیدم در دوهای طولانی صبحگاهی مشکلی برایش پیش بیاید لذا خودم را به موش مردگی زدم و جزو دسته‌ی نظافتچی‌های گردان شدم که چندنفری می‌شدیم و هر روز محوطه‌ی مربوط به گردان ۳ را جارو می‌زدیم که بعداً پشیمان شدم اما پشیمانی سودی نداشت.

بعد از شاید یک هفته بود که اجازه دادند به خانواده‌هایمان تلفن بکنیم تا نگران حالمان نباشند. به صف شدیم ، در صفی طولانی ، و هر کدام دو-سه دقیقه‌ای حرف می‌زدیم. به محض شنیدن صدای مادرم، بغض، گلویم را گرفت ... خداوند به حق خودش، او و تمام اسیران خاک را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد.

 چون قبلا شنیده بودم کسانی که برگ سبز دارند دوره آموزشی آنها حدود یک هفته تا ۱۰ روز است لذا به دفتر فرمانده‌ی گردان ( امیرعلی کادیجانی ) مراجعه کردم و گفتم که برگ سبز دارم، گفت که چون شما سرباز زندان هستید و آموزش زندانبانی می‌بینید لذا آموزش های آن متفاوت است بنابراین باید دوره را تمام کنید.

+  امروز پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۳ ساعت ۱۱:۳۰ : امتحان آزمون عمومی برگزار شد .ما ( من ،میثم کبودوندی، فواد دادجو و... ) بیرون نشسته بودیم. سرباز وظیفه‌ای که روی سر ما ایستاده بود تمام سوالات را به ما گفت.  بعد رفتیم سر کلاس؛ سرباز وظیفه از بچه‌ها خواست تا آنهایی که جوک و آواز بلدند بخوانند ؛ بابک سلیمی ( که در بین بچه‌ها به دکتر مشهور است و از نظر سن و سال به نظر می‌رسد از ما بزرگتر است) ابتدا شروع کرد و بعد محمد ایری و جواد حاجی محمودی بچه اصفهان شروع به آواز خواندن کردند؛ بعد عارف رهبر از بچه های گیلان با سر و صدای بچه‌ها پایین رفت.  من و حمیدرضا علیزاده و حسن خلیلی از بچه‌های مازندران روی یک میز نشسته بودیم، عارف هم جلوی ما . الان عارف پایین کلاس ایستاده ، سر و صدای بچه‌ها زیاد است. الان ساکت هستند ولی عارف هنوز شروع به خواندن نکرده؛ دژبان داخل آمد ، بچه ها ساکت شدند . دکتر دوباره شروع به صحبت کرد... .  یکی دیگر از بچه‌های دسته۲ شروع به خواندن یکی از آوازهای خواننده‌های لس آنجلسی می کند . صدای زیبایی دارد...

خاطره ای از دوران آموزشی

 

+ امروز یک شنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۹روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها :

با امروز سه روز است که در مرخصی هستم. روز پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر از پادگان خارج شدیم و با مهدی آقامرادی و پسرهایی به اسم احسان خانزاده و عماد ویسی به طرف بیجار حرکت کردیم ؛ خدا را شکر که مثل همیشه راه نجات و محبتی برایم قرارداد چون تنها برگشتن کار من نبود ، تمام کارها به لطف پروردگار پیش‌رفت و خدا مثل همیشه من را مورد عنایت قرار داد.

* راست عکس: مهدی آقامرادی (سیدان) - احسان خانزاده (بیجار)

 

 فردا ساعت ۸ صبح به مقصد تهران حرکت می کنیم یا حرکت می کنم انشاالله .

دفتر خاطراتم را با خود می‌برم تا انشاءالله در آخر دوره توسط استاد ها و دوستانم در آن یادگاری بنویسند. 

پادگان از نظر امکانات و رفاه جای خوبی است شکر خدا ، نام فرمانده گروهان صاحب علی احمدی‌ست که کشتی گیر است و یک گوشش شکسته. خودش هم سرباز است و سرجوخه‌ی گروهان ماست.

هر جمعه خواهرم با خانواده به ملاقات من می‌آمدند و اگرچه خسته بودم و راضی به زحمت انداختن او و خانواده‌اش نبودم ولی ممنونش هستم.

 یک ماه از آموزشی گذشت به سلامتی و با لطف خدا. 

 

+ روز جمعه ۱۳۸۴/۰۵/۰۷ و ساعت ۲۰:۴۰ دقیقه هنگام اذان مغرب به افق کرج :

بچه‌ها می‌گویند ۸۴/۰۵/۱۳ ترخیص هستیم .

و این پسر ،سیدحامد قریشی ،بچه‌ی اصفهان کنار تخت ایستاده و مشغول نگاه کردن به ایوب دوستی و ... و سعید خلیلاوی و ابراهیم خانی‌ست. و من کنار تختم ایستاده‌ام و مشغول نوشتن این مطالب هستم.

 از روزی که از مرخصی آمده‌ام فقط هفته‌ی قبل به خانه زنگ زدم اما وسط حرف زدن مکالمه قطع شد.

این صاحب علی احمدی فرمانده گروهانمان، ۵ سال از من بزرگتر است.

و این هم مهدی کلوانی ( ارشد )، خر گیر آورده ، می‌خواهد درس نخواند و از روی دست ... بنویسد و قبول شود ، خیال خام کرده .

و این صدای بهرام خالدی است کد یک گروهان کمیل ( یعنی نفر اول صف ، پسری تپل و اهل سنندج است ) ، و اینکه رد شد امید شقایق بچه شیراز و دژبان سمیر سیرجانیان ،بوشهر .

طبقه‌ی بالای‌تخت، ابراهیم روشن بوشهر و پایین علی باقریان مشهد.

 و ابراهیم و ارشد و سمیر و سعید ، مشغول صحبت در مورد زدن مخ دکتر ( بابک سلیمی) که تحصیل کرده است هستند...

 و در حال بیرون رفتن هستیم.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

+ امروز شنبه ۸۴/۰۵/۰۸ ، ساعت نزدیک نه غروب است :

ابراهیم روشن (بوشهر - کد ۱۴۱) در حال ناخن گرفتن روی تخت است.

باید برای آمار شب به خط شویم. می‌گویند ابوطالب ... بچه‌ی قزوین ، معاف از خدمت شده.

 دیشب با دژبان، سمیر سیرجانیان ، جر و بحث کردیم؛ او شبهای پیش ، بعد از خاموشی، سر و صدا می کرد و نمی گذاشت بخوابیم ؛ دیشب با ابراهیم خانی در حال صحبت کردن بودم که داد و بیداد راه انداخت و گفت از تخت پایین بیایم ... در حال کشیدن لباسم به طرف در آسایشگاه بود به او گفتم شبهای پیش ، بعد از خاموشی که در حال سر و صدا بودی من احترام تو را نگه داشتم و تو هم امشب احترام من را نگه دار ... حرفم باعث شد تا کمی آرام شود و یقه‌ام را رها کند.

  به هر حال امروز هم گذشت و فردا امتحان زندانبانی داریم امتحان احکام و رزم قبول شدم. خدا را شکر.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

 

+ ساعت سه و نیم بعد از نصف شب روز چهارشنبه۱۳۸۴/۰۵/۱۲ است .
حدود نیم ساعت پیش، پست محوطه بودم در زیر برجک ۲ پادگان شهید کچوئی .
پاس ۲ بودن یعنی از ساعت ۲۳:۳۰ الی ۳ بامداد.
 دیروز هنگام ناهار به دلیل اینکه روز قبلش ، بچه‌های گروهان در حمام سر و صدا کرده بودند تنبیه شدیم. چیزی حدود ۴۰۰ بشین و پاشو رفتیم. بعد هم، آخرین گروهان به خط شدیم ، امیر علی کادیجانی، فرمانده گردان ، داخل سالن غذاخوری ایستاد و با سوت زدن او ما شروع به غذا خوردن کردیم، سوت دوم و حدود ۸ دقیقه سوت سوم ،تمام ، همه بلند شدیم و مثل اول خبردار ایستادیم، من، ابراهیم خانی ، علیرضا مقصودلوراد و علی باقریان بچه‌ی مشهد و چند نفر دیگر در کنار و روبروی یکدیگر ایستاده بودیم. نهار برنج و جوجه و ماست بود .
حالا پای اکثر بچه‌ها گرفته یعنی ماهیچه‌های پایشان درد می کند.
 الان روی تختم دراز کشیده‌ام و نوشتن این مطالب را ادامه می دهم. اگر خدا بخواهد انشاالله دوشنبه‌ی هفته آینده ترخیص می‌شویم.
دوره‌ی آموزشی ما دارای پایان‌دوره‌ی رسمی است یعنی رئیس سازمان زندان‌های ایران و چند نفر از مقامات برای این مراسم می‌آیند.
در احکام ۲۰ ،رزم ۱۶،  سلاح ۲۰ ، زندانبانی ۱۶ و دیگر درس ها نمره خوبی کسب کرده‌ام.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

 

 

 

 

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi