🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر مادر دوستتان دارم» ثبت شده است

به نام خدا 

جمعه ۱۳۸۴/۰۶/۱۱ ساعت ۲:۲۰ ظهر.

 ۲۰ دقیقه‌ی پیش پُستم تمام شد. الان روی تخت نشسته‌ام و در حال قلمی هستم.

 عماد و احسان روی تخت اولی نشسته‌اند و در حال گفتگو هستند، سعید الان در حال پست است...

***

 سه شنبه همین هفته (۱۳۸۴/۰۶/۰۸) پدرم با دوستش ملک جمشید به دیدنم آمدند.

 فقط عشق پدری است که می‌تواند پیرمردی بی سواد و نابلد را به امید دیدن فرزندش به شهری چند صد کیلومتر دورتر بکشاند ؛ سر صبحگاه بودم، رحیم علی‌پور از سربازان دوره‌ی ۹۸ ،بچه تهران، گفت که حبیب پدرش به ملاقاتش آمده. از آقای میهمی اجازه گرفتم  و به بیرون رفتم ، دم در ، پدرم و جمشید با دو ساک دستی ایستاده بودند . با پدرم و جمشید روبوسی کردم و تا نزدیکی ساعت ۷:۳۰ منتظر شدم تا اینکه آقای اکبری آمد و مرخصی داخل شهری داد.

 پدرم اُورکُتم (= کاپشن نظامی )و میوه آورده بود؛ می‌بینی ؟ حتماً مادرم گفته: حبیب کاپشنشو نبرده و زمستان سردش میشه و پدرم هم برای حفظ من از سرما این همه راه را به خودش زحمت داده و تا اینجا آمده.

اورکت را از پدرم گرفتم و چون پوتین پاییم بود آن را به اکبر رحمتی از بچه های همدان دادم تا روی تختم بگذارد، بعد با پدرم و جمشید تا نزدیک ساعت ۲ بیرون بودیم .

پدرم و جمشید را به پاساژ نور و خدری که از پاساژهای مهم شهر بانه هستند و بزرگ و پر وسیله می‌باشند بردم .

جمشید که دست فروش و مثل پدرم تاناکورا فروش است وسایل برای فروش خرید از جمله مداد تراش و خودکار، و گفت جنس‌های دیگری را در شهر سقز می‌خرد ( برای رفتن به بیجار باید از بانه به سقز و بعد به دیواندره و از آنجا به بیجار رفت)، بانه دارای ۲ ترمینال یا گاراژ بختیاری و سقز است .

صبحانه را با پدرم و جمشید در یک کبابی خوردیم و بعد در جای دیگری چای خوردیم. ظهر هم کباب و دوغ خوردیم و به هر حال گذشت.

 نزدیک ساعت ۲ به زندان برگشتم .


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi