* مشخصات کتاب:
نام: بدون شوهرم هرگز | Nicht ohne meinen Mann
نویسنده: یوستینه هارون مهدوی | Justine Harun-Mahdavi
انتشارات: مهراندیش |۴۸۸ ص | مصور
چاپ: ۱۳۹۵
قیمت: پشت جلد ۳۶ هزار تومان
تاریخ ورود به کتابخانه: ۱۳۹۶/۰۸/۲۹
- ۰ نظر
- ۱۶ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۷
* مشخصات کتاب:
نام: بدون شوهرم هرگز | Nicht ohne meinen Mann
نویسنده: یوستینه هارون مهدوی | Justine Harun-Mahdavi
انتشارات: مهراندیش |۴۸۸ ص | مصور
چاپ: ۱۳۹۵
قیمت: پشت جلد ۳۶ هزار تومان
تاریخ ورود به کتابخانه: ۱۳۹۶/۰۸/۲۹
به نام خدا
بعضیارو دیدید که یه کتاب درسیو تو یه سال با معلم و حضور در کلاسهای تقویتی و استفاده از کتابهای کمک درسی امتحان میدن و آخر سر هم به زور تقلب یه ۱۰ یا ۱۲ می گیرنو قبول میشن اما همین بعضیا بدون خوندن حتی یه بار قرآن و یا یک کتاب مذهبی, یهویی منتقد دین میشن و نظریهپرداز در نابودی دین و مذهب؛ و سریع هم ژست آدمهای همهچیدان به خودشون میگیرن؟ میشه فقط به خاطر داشتن یه بشقاب روی پشت بام « استاد همهچیدان » شد؟!
به نظرتون اگر یه روز بشقاب و دیش و رسیوری اختراع بشه و طوری باشه که اونو رو پشت بام هر خونهای بذارن، فرت و فرت از اون خونه، اختراع و ابتکار صنعتی و علمی بیرون بزنه، کشورهای غربی و اروپایی اجازه میدن از این بشقاب و دیشها استفاده کنیم یا به خاطر خطرناک بودنشون تحریمون می کنن؟!
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۱۳۹۲/۱۲/۰۶
به نام خدا
صبح با هر بدبختی و التماسی بود ۶ روز مرخصی گرفتم.
امروز اولین روز آن گذشت.
یاد روزهایی که با زاهد بودیم و دوستیهایمان و آن بیغمیها و باشگاه رفتنها افتادم؛ زاهد تاکنون دو بار زنگ زده و احوالم را پرسیده. الان هم با مهدی عزیزیان دوستی گرمی داریم انشاءالله که این دوستی به سلامت و آیندهدار باشد. راستش را بخواهید مهدی عزیزیان تنها کسی است که تاکنون با او دوستی باصفایی داشتهام گرچه گاهی بینمان شکرآب می شود اما یکی دو ساعت بیشتر طول نمیکشد.
عکس بزرگ ( من، وحید ، سجاد جلیلوند در راه پله برجک و دژبانی) + عکس کوچک ( من و مهدی در دژبانی)
قرار است که چند روز دیگر ارشد دژبان بشوم و الان هم دژبان هستم و درجه های سرباز دومیام را چسباندهام.
در آسایشگاه هم تخت و هم کمد گیر آورده ام. الحمدلله .
حدود یک هفته پیش یک ماشین ریش تراش روسی به قیمت ۱۴,۵۰۰ تومان خریدم. امروز هم بعد از ظهر رفتم بازار و یک کلاه پشمی خریدم ۸۰۰ تومان و دو بار هم ساندویچ بندری خوردم.
حدود یکماه پیش ۱۰ نفر نیروی جدید آمد به نام های فاتح احمدی ( که همین امروز به پروژه گاوداری رفت) ، ناصر قادرپور ،حمید بیات غیاثی، محمد قاسمی، مرتضی بیگلر، رشید صیدی، امیر ستاری و محسن قیصری و سه نفر هم پاسیار جدید آمد: کرمی ،حیدری و ؟
ساعت ۸:۱۰ دقیقه شب است. در خانه مشغول خوردن میوه هستیم. تلویزیون سیاه و سفید روی طاقچه اتصال دارد گاهی روشن و گاهی خاموش میشود و حالا هم خاموش شد .
©www.habibsohrabi.blog.ir
شنبه، ساعت پنج دقیقه به هشت شب.
مرخصی ۲۴ ساعته.
امروز صبح از ساعت ۸ تا ۱۰ کمک دژبان احسان خانزاده بودم. ده نفر نیروی جدید وارد زندان شدند.
ساعت ده مرخصی گرفتم و به عینک فروشی فرزاد رفتم، بسته بود بعد به عینک فروشیای در طبقه سوم پاساژ محراب رفتم و پیچ عینکم را که در آمده بود درست کردم؛ دیشب با وحید آینه (بچه قروه دوره ۹۷)که ارشد سربازان است شوخی میکردم درآمد و شیشهی عینکم افتاد؛ بعد از درست کردن آن به آرایشگاهی روبروی اداره پست رفتم و موی سرم را با ماشین شماره دو زدم .
( عکس بزرگ: با وحید آیینه، دقیقاً جلوی در حمام آسایشگاه سربازان)
چند روزی است ریش هایم را کوتاه نکرده ام، یک ماشین ریش سه تیغ لازم است تا ریشهایم را که همیشه در حال رشد است کوتاه نمایم.
بعد از ظهر ساعت ۴ لباسهایم را بردم اتو زدم و دنبال ماشین سه تیغ هم گشتم، بهترین آنرا که مادام العمر است قیمت کردم، جان تو ۴۰ هزار تومان ناقابل.
بگذریم.
به دنیای لاک پشت ها برویم ، معروف ترین جوک لاک پشت را که از فریدون (پسر داییام) یاد گرفتهام برای اکثر بچه های آسایشگاه گفتهام.
اما جدیدترین ماجراهای لاک پشت:
۱. یک روز یک لاک پشت میره مجلس ختم یک لاکپشت خسیس، واسهاش چایی میارن و قند نمی دن، بهش میگن : اون کلهقندی که از سقف آویزونهرو نگاه می کنی و چاییتو کوفت می کنی؛ این لاکپشت هم یه نیم ساعتی به کله قند خیره میشه، طرف میاد یه پس گردنی بهش میزنه و میگه : عوضی گفتم چایتو بخور یا چای شیرین کوفت کنی ؟
۲. در حیاط تیمارستانی دکتر متوجه شد عدهای از بیماران سر خود را روی زمین گذاشته اند و روی زمین فشار میدهند و یک لاک پشت هم ایستاده و پرتقالی در دست دارد. دکتر جلو رفت و علت را پرسید ،لاک پشت گفت: من خط روی زمین کشیده ام و قرار است هرکس از زیر آن رد شد این پرتقالو جایزه بگیره.
©www.habibsohrabi.blog.ir
امروز یکشنبه ۶/ ۹ /۸۴ ساعت ۴:۲۰ .
امروز ساعت حدود ۱۰ از زندان بیرون آمدم با پاسیار دوم غلامحسین دارابی که اسلحهدار است به چاپخانه رفتیم و فیش های چاپ شده را گرفتیم و در جلوی زندان از هم جدا شدیم.الان هم می خواهم بیرون بروم اما کلاه شخصیام را شستهام و هنوز خشک نشده ... .
( من، وحید آیینه، پاسیار دارابی ، اتاق اداری بالای دژبانی )
حدود یک هفته است که در دژبانی زندان بیجار پست میدهم، جای خوب و گرمی است و برای زمستان مناسب است به جز اینکه مرخصی های آن ۲۴ ساعت نیست و کمتر از آن است و دو سه روزی ۸ ساعت است؛ امروز هم به همین خاطر کمی که نه تا حدود زیادی عصبانی بودم ، شنبه نوبت مرخصیام بود اما امروز آمدم مرخصی .
یک هفته پیش گلنگدن یکی از اسلحهها در پست یک نیروی جدید (دوره ۱۰۳ ) به نام افشین اللهکرمی که بچهی بیجار است گم شد و تا حالا هم پیدا نشده ؛ حدود چند وقت پیش هم هنگامی که در پست برجک بودم و پست را به مهدی رسولی تحویل میدادم مرمی یکی از فشنگها در آمد . . .
©www.habibsohrabi.blog.ir
بسمه تعالی
۱۶ /۸/ ۸۴ دوشنبه ساعت ۶:۲۰ شب.
از دیروز بین من و مهدی عزیزیان به اصطلاح شکر آب شده. بحث بر سر نگهبانی برجک بود ؛ من دو روز پشت سر هم در این محل پست بودهام و مهدی خودسرانه لوحه های پستی را دستکاری کرده و نام من و خود را با هم جابجا کرده بود . ارشد که وحید آیینه (بچه قروه) است موضوع را مورد بررسی قرار داد ، بحث به حفاظت اطلاعات و سید احمد بیاتیان کشید و مهدی لغو مرخصی شد ، این نتیجه بود.( مهدی به خاطر وضعیت روحی خاصی که دارد هر سه روز یکبار به مرخصی میرود و ما هر ۵ روز ).
موضوع لغو مرخصی او برایش ضربه روحی شدیدی بود و او تمام این ها را از چشم من می بیند .
اما بحث اصلی که این مطالب را نوشتم: امروز همین که مرخصی گرفتم و خانه آمدم لباس هایم را عوض کردم و دفترچه حساب بانک ملت را بردم، حالا بماند نیم ساعتی دنبال کلید های کمدم گشتم ، بعد رفتم و دوبار پشت سرهم ۱۹ هزار تومان پول گرفتم و همراه با ۳۰ هزار تومنی که پدرم برای خرجی داده بود و جمعاً ۴۸ هزار تومان پرداختم و یک دوربین زینیت که دوربین نیمه حرفهای است را از طبقه دوم پاساژ مهراب خریدم .
بچه های آسایشگاه سربازان زندان بیجار :
حمید موسوی ، سجاد جلیلوند (تویسرکان)
حسن محمدی، مهدی صالحی ، سعید مقدمی ، علی صالحی (زنجان)
مهدی صالحی( کرج )
مهدی علیزاده (تهران)
امیر خدابندهلو، مهدی عزیزیان، احسان خانزاده ،منوچهر شریفیان، مهدی آقامرادی ،علینقی غلامزاده ،فردین دردوز ، مهدی رسولی، زاهد گلمحمدی، عمید قدیمیان (بیجار)
وحید آیینه (قروه)
عباس کرمی، محمد سعادتی، عباس علی نژاد ،قاسم عسگری و دو نفر دیگر .
پاسیار ها : احمدی، حبیبی، سالاروندیان، نوروزپناه ،غلامپور و گروهبان صادقپور و ستوان سوم اردلانی.
کارمندان : رجبپور، سلطانعلی ،مولاپناه ،بارانی، شکیبا، کاظمی( مسئول روانشناسی) و غیره .
تاریخ عکس: ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ قسمت شرقی آسایشگاه سربازان ( نمازخانه)
عکاس: سجاد جلیلوند : روستای آریکان ، تویسرکان، دوره ۹۷
ایستاده از راست به چپ: بهرام نعلبندی: زنجان، دوره ۱۰۱ - فرشاد لطفی: جعفرآباد بیجار،۱۰۵ - سید جعفر سید شکری: بیجار ۱۰۵ - مهدی صالحی،کرج۱۰۲ - میلاد رضایی، بیجار۱۰۴ - رشید صیدی، بیجار۱۰۴
نشسته از راست به چپ: یوسف حاجیان، سریشآباد قروه،۱۰۲ - یوسف صلواتی،سنندج ۹۴ - سعید کرمزاده،بیجار۱۰۵ - سامان زرین ، روستای پنجه ۱۰۳ - پاسیار دوم غلامحسین دارابی شهر ملایر همدان - مرتضی بیگلر ، بیجار ۱۰۴ - محمد الوندی ،بیجار ۹۵
زانو زده از راست به چپ: وحید آیینه ، روستای صندوق آباد قروه ، دوره ۹۷ - حبیب ، بیجار دوره ۱۰۰
به نام خدا
الحمدلله رب العالمین
روز شنبه ۲۰ / ۷ / ۸۴؛ معاون سرهنگ آمد و انتقالیام را که سرهنگ دستور داده بود برای بیجار نوشت.
ساعت ۱۲ با سید هیوا حسینی از اداره کل خارج شدیم و به ترمینال رفتیم، در آنجا چون برای بیجار ماشین نداشت با سید هیوا خداحافظی کرده و سوار بر ماشین به سوی ترمینال فیض آباد حرکت کردم .از آنجا سوار یک پیکان شدم و به همراه دو مسافر دیگر که زنجانی بودند به سمت بیجار حرکت کردیم. ساعت ۱۵:۳۰ بیجار رسیدم ، به خانه رفتم و ساعت ۶ با ماشین امیر به زندان رفتیم و خودم را معرفی کردم.
* * *
چهارشنبه ۴/ ۸ /۸۴ ،ساعت ۹:۳۰ شب . سومین باری است که مرخصی ۲۴ ساعت میگیرم: بار اول روز جمعه بود و بار دوم روز پنجشنبه و الان هم چهارشنبه.
امروز نسبت به روزهای گذشته که مرخصی گرفته بودم تفاوت هایی دارد ،از جمله اینکه دوستانم را دیدم که مدت های زیادی بود آنها را ندیده بودم ... .
عباس محمد میرزا را دیدم او هم مثل من سرماخوردگی داشت، با هم در پاساژ محراب و بازار چرخی زدیم ؛ در پاساژ به طبقهی سوم رفتیم و پسر آسمان جُلی را که او را با چهره میشناسم دیدم که در مغازهای نشسته و مشغول کتاب فروختن است کتابهایی که نویسندگان آن افراد سیاسی و نهی شدهی دولت جمهوری اسلامی و ملت هستند . مشتریانش دانشجویان دانشگاه پیام نور هستند با آن تیپهای بنجل اروپایی و آرایش های توالتی. به هر حال او هم این طور امرار معاش می کند و زندگی را می چرخاند.
بعد سری به بازار زدیم و در مورد قیمت اجناس، واکمن، کتاب و غیره حرف زدیم.
بعد از خداحافظی با عباس ، سعید حسینی را دیدم. بعد از روبوسی با هم چرخی در اطراف مسجد جامع زدیم و بعد او به مسجد رفت و من به خانه. قرار شد زنگ بزند و یا سری به زندان بزند.
مرخصی من از ساعت ۹ صبح امروز تا ساعت ۹ شب میباشد اما من خودسرانه میخواهم تا فردا صبح خانه باشم. توکل بر خدا. به امید خدا که مشکلی پیش نمی آید؛ انشاءالله انشاءالله انشاءالله .
اما دیشب ساعت ۱۲ تا ساعت ۲ پست بودم در برجک و پست محوطه( پشت بام زندان)، سعید مقدمی بچهی زنجان بود. نزدیک اتمام و تعویض پستها ،سعید از محل پستی خارج شد، افسر نگهبان رفت بالا و اسلحهاش را برد؛ داخل برجک بودم که این صحنه را دیدم. امروز صبح برایش صورت جلسه کردند. مشخص نیست چه مشکلی برایش پیش بیاید انشاءالله که برایش مشکلی پیش نیاید .
©www.habibsohrabi.blog.ir
به نام خدا
ساعت ۱۲ ظهر روز جمعه ۱۳۸۴/۰۷/۱۵، آسایشگاه سربازان اداره کل سازمان زندانهای کردستان؛
روز پنجشنبه ( که دیروز باشد ) و روز قبلش از بچه ها شنیدم که انتقالیام آمده( الخصوص هادی محمدنظامی که اولین نفر بود گفت که انتقالیات آمده).
من و سید هیوا حسینی بچهی کامیاران .
( دوست داشتم در بانه بمانم، دوست داشتم حداقل مدتی را از بیجار دور باشم و به آقای اکبری گفتم که نمیروم؛ با استان تماس گرفت و بعدش گفت که از استان خواستنت ... . بانه شهر خوب و دوستداشتنی بود و مردمان خوبی هم داشت . سلام بر بانه و مردمانش ).
سرهنگ بیژن نامداری فرماندهی یگان حفاظت، احتمالاً سید هیوا را طبق گفتهی قبلی خودش به کامیاران بفرستید اما من را مشخص نیست، یا به زندان مرکزی سنندج می فرستد یا به شهر دیگر، اگر خدا بخواهد شاید در همین اداره کل بمانم. انشاءالله.
دیروز این موقع با سید هیوا، سوار بر سواری به طرف سقز میرفتیم، وقتی به سقز رسیدیم سید هیوا به زندان بانه زنگ زد تا مطمئن شویم که پرونده هردویمان در داخل پاکت است یا نه. بعد فهمیدیم که در داخل پاکت یک نامه هست و دو پرونده ما ؛ بعد در همان ترمینال که تاکنون سه بار آنجا را دیده ام (یک بار روز اول که با پدرم آمده بودم ،بار دوم وقتی به مرخصی استعلاجی رفتم و بار سوم همین بار) یک سواری به مقصد سنندج کرایه کردیم.
کرایه از بانه تا سقز با سواری ۸۰۰ تومان ؛از سقز تا دیواندره ۱۰۰ تومان ؛ از دیواندره تا بیجار ۱۲۰۰ تومان ؛ از سقز تا سنندج ۳,۵۰۰ تومان.
به هر حال به سنندج رسیدیم، سواری کرایه کردیم و به اداره کل رفتیم .
وارد که شدیم بعد از ثبت اسامی و ساعت ورود، ما را به طرف آسایشگاه راهنمایی کردند که در پشت ساختمان اداره کل است. بعد از ورود به داخل آسایشگاه، سید عابد حسینی بچه سنندج که چند ماه پیش به اداره کل انتقال داده شده بود را دیدیم ؛ بعد از احوالپرسی و غیره ساکهایمان را در داخل کمد گذاشتیم بعد آسایشگاه سربازان پستی را به ما نشان داد و به هر کداممان یک تخت داد.
یکی از بچه های دوره ۱۰۰ از گروهان ثارالله را دیدم به نام سیروان حیدریان که از سقز آمده بود برای معافی؛ فتق دارد؛ گفت که من را می شناسد و مهدی آقا مرادی و مهدی عبدالعلی زاده را می شناسد.
سرباز های اینجا نسبت به سرباز های آسایشگاه بانه خوش اخلاق و خوش برخوردتر هستند .
ماه رمضان است و شب ها ساعت ۳:۴۵ ، سحری و ساعت ۶ و ۷ هم افطاری میخوریم ؛ امروز هم سحری زولبیا بامیه دادند با آبگوشت بسیار خوبی که تهیه شده بود. دیروز هم افطار مرغ و سیب زمینی بود. غذاهای اینجا پخته و آماده است.
دیروز نیم ساعت پست دادم و امروز صبح هم ۲ ساعت ۶ تا ۸ صبح. الحمدلله رب العالمین. این نیز بگذرد.
©www.habibsohrabi.blog.ir
به نام خدا
سه شنبه ۱۳۸۴/۰۷/۱۲ ساعت َ۴:۲۰ بعد از ظهر .
اولین نفری که در آسایشگاه، آبله مرغان گرفت تقی مرادی بود. بعد در یک روز هم رسول محمودی و هم میثم کبودوندی و روز بعدش من.
در بانه و در ساختمانی نیمه فعال به دکتر رفتم. دکتر برایم پنج روز استراحت نوشت. بردم به اکبری دادم . اکبری مرخصی استعلاجی داد البته با یک روز تأخیر؛ من هم لباس شخصی هم را پوشیدم و دِ بزن بریم بیجار...
بیجار هم رفتم پیش دکتر توکلی پور ؛ او هم چندتا پماد داد و گفت روزی که مرخصیات تمام شد بیا من هم چهار روز برایت بنویسم.
(عکس بالا: سمت چپ : دکتر محمدرضا توکلی پور به همراه منشیاش وجی خان بابایی)
در این پنج روز رفتم زندان بیجار و به بچههای آنجا سری زدم.
روز پنجشنبه هم به سنندج رفتم و چهار روز دکتر توکلی پور را از سرهنگ نامداری، فرمانده یگان حفاظت زندانهای استان کردستان ، مرخصی گرفتم؛ کلاً از ۱۳۸۴/۰۷/۰۳ تا ۱۳۸۴/۰۷/۱۰ در مرخصی بودم .الحمدلله .
این اولین آبله مرغان عمرم بود و آنطوری که از مادر شنیدم، آبله مرغان نگرفته بودم.
( عکس بالا: مهدی آقا مرادی و احسان خانزاده ؛ زندان بیجار گروس. ) کیف میکنی چطوری به خطشون کردم برای عکاسی.
©www.habibsohrabi.blog.ir
به نام خدا
روز ۱۳۸۴/۰۶/۲۲ سر صبحگاه آقای اکبری ، مسئول یگان حفاظت زندان بانه ، گفت : حبیب سهرابی در موردش نامهای از تهران آمده که به درجهی "سرباز دومی" نائل گشته که ضمن تبریک میتونه درجه رو هم بزنه. الحمدلله.
اگرچه درجه پیدا نشد و من هم تا الان نزدهام ولی تصمیم دارم روزی که به مرخصی استحقاقی میروم درجه را بزنم. بچهها سر صبحگاه پرسیدند که حقوقم چقدر شده و آقای اکبری گفت : خیلی زیاد نشده و در حدود یکی- دو هزار تومن از سرباز صفر بیشتره ، که بچهها یه خندهی ریزی کردن ...
تفاوت درجه سرباز دومی با درجهی صفر در اینه که سرباز صفر ، درجه اش را روی شانه میزنه ولی سرباز دومی کمی بالاتر از قسمت مچ لباس.
نتیجهگیری: پس نتیجه میگیریم که وقتی در آموزشی، سایر بچهها میگفتند که این امتحانات الکیه و فرمالیته و ... هستش همهاش حرف مفت بوده، اگه الکی بود الان بقیه هم مثل من درجه داشتن.
بعدها اینطور فهمیدم- شاید هم من اشتباه فهمیدم- که من اولین سرباز با درجهی سرباز دومی در سازمان زندانهای استان بودم. بازم الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ.
©www.habibsohrabi.blog.ir
به نام خدا
یکشنبه ۱۳۸۴/۰۶/۰۶ که با میثم بیرون رفتم او را به آن جایی که چند روز پیش با علی فلاح از بچه های گیلان (رشت) رفتیم بردم و شیر موز خوردیم .
( علی فلاح بچهی رشت است و نسبت به همشهریاش ، اخلاق بهتری دارد. گفت میخواهم ببرتم با هم نیم لیتری بخوریم. من هم تو فکر رفتم که نیم لیتری چیه؟! ، به هرحال با هم مرخصی داخل شهری رفتیم و رفتیم و رفتیم تا پاساژ خدری . تو طبقهی همکف و در مغازهای در زیر راهپله، رفتیم داخل یه آبمیوه فروشی و شیر موز خوردیم. فهمیدم منظور از نیملیتری، لیوان شیشهای دستهدار با ظرفیت نیم لیتر است ).
موقع برگشتن ، یک روزنامه و یک کتاب داستان به نام "کفشهای غمگین عشق " که در مورد یک ماجرای عشقی است و بسیار خرفتانه هم هست و در همه جا اغراق شده به قیمت ۸۰۰ تومان خریدم.
یادم رفت بنویسم پدرم ۱۰ هزار تومان پول بهم داد، ضمن اینکه سر ماه ۵۲۰۰ تومان هم به عنوان حقوق دادند.
پریروز سید عابد حسینی، بچه سنندج، به شهر سنندج انتقال داده شد و حمیدرضا ؟ بچهی اراک به جای او اینجا آمد.
اما بچههای آسایشگاه :
سنندج: فواد شکری ،سید هیوا حسینی ،ایوب مرادی ،مرتضی نصرتی .
بانه: عبدالکریم، حسن افتاده، حسن خلیلی، فایق، ماجد عظیمی ابوبکر محبوبی، ظاهر روزگار، کریم کریمیان.
همدان: مصطفی رمضانی، اکبر رحمتی ، وحید ترک ، محمد محمدی ،رسول محمودی، فرید بهرامی .
تهران: رحیم علیپور .
رشت: ابراهیم فقیهی ،علی فلاح.
قروه: محسن مردانی، احمد حیدری .
اراک : حسین احمدی ، سعید ؟، حمیدرضا ؟ .
عید مبعث است ؛ عید مبعث گرامی باد.
یکی از زندانیهای اینجا ( که جدا از سایر زندانیها نگهداری میشود و جزو گروهک پژاک از گروهک کومله دموکرات است ) و به جرم حمله سیدیهای سیاسی و نارنجک دستگیر شده و از کردهای سوریه است ، جوانی است لاغر و متوسط القامه. یکبار با یکی از کارکنان و یکبار هم با ارشد سربازان برایش غذا بردم.یکبار هم خواسته بود با شیشه شربت خودکشی کند که به سراغش رفتیم و یکی از کارکنان با زبان خودشان ، او را نصیحت میکرد که چرا خودکشی کرده و ... .
تلویزیون در حال پخش فیلم کارتون است بچه ها اکثراً در حال تماشا هستند.
والسلام.
©www.habibsohrabi.blog.ir
به نام خدا
جمعه ۱۳۸۴/۰۶/۱۱ ساعت ۲:۲۰ ظهر.
۲۰ دقیقهی پیش پُستم تمام شد. الان روی تخت نشستهام و در حال قلمی هستم.
عماد و احسان روی تخت اولی نشستهاند و در حال گفتگو هستند، سعید الان در حال پست است...
***
سه شنبه همین هفته (۱۳۸۴/۰۶/۰۸) پدرم با دوستش ملک جمشید به دیدنم آمدند.
فقط عشق پدری است که میتواند پیرمردی بی سواد و نابلد را به امید دیدن فرزندش به شهری چند صد کیلومتر دورتر بکشاند ؛ سر صبحگاه بودم، رحیم علیپور از سربازان دورهی ۹۸ ،بچه تهران، گفت که حبیب پدرش به ملاقاتش آمده. از آقای میهمی اجازه گرفتم و به بیرون رفتم ، دم در ، پدرم و جمشید با دو ساک دستی ایستاده بودند . با پدرم و جمشید روبوسی کردم و تا نزدیکی ساعت ۷:۳۰ منتظر شدم تا اینکه آقای اکبری آمد و مرخصی داخل شهری داد.
پدرم اُورکُتم (= کاپشن نظامی )و میوه آورده بود؛ میبینی ؟ حتماً مادرم گفته: حبیب کاپشنشو نبرده و زمستان سردش میشه و پدرم هم برای حفظ من از سرما این همه راه را به خودش زحمت داده و تا اینجا آمده.
اورکت را از پدرم گرفتم و چون پوتین پاییم بود آن را به اکبر رحمتی از بچه های همدان دادم تا روی تختم بگذارد، بعد با پدرم و جمشید تا نزدیک ساعت ۲ بیرون بودیم .
پدرم و جمشید را به پاساژ نور و خدری که از پاساژهای مهم شهر بانه هستند و بزرگ و پر وسیله میباشند بردم .
جمشید که دست فروش و مثل پدرم تاناکورا فروش است وسایل برای فروش خرید از جمله مداد تراش و خودکار، و گفت جنسهای دیگری را در شهر سقز میخرد ( برای رفتن به بیجار باید از بانه به سقز و بعد به دیواندره و از آنجا به بیجار رفت)، بانه دارای ۲ ترمینال یا گاراژ بختیاری و سقز است .
صبحانه را با پدرم و جمشید در یک کبابی خوردیم و بعد در جای دیگری چای خوردیم. ظهر هم کباب و دوغ خوردیم و به هر حال گذشت.
نزدیک ساعت ۲ به زندان برگشتم .
©www.habibsohrabi.blog.ir
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
به خانه زنگ زدم و با خواهر و مادرم حرف زدم ، مادرم تا دلت بخواهد قربان صدقهام رفت. خواهرم گفت: دوست برای بردن کاپشن نیامده، گفتم: اشکالی ندارد اگر هم نیامد نیامد.
اینجا بر خلاف زمان آموزشی وقت مقداری به کندی می گذرد، دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت و بعد ۲۴ ساعت آماده که همان استراحت است وقت را به سختی جلو میبرد و این ساعات عمر ماست که به چشم بستنی میگذرد ،به قول آقای کادیجانی ،فرمانده گردان مان که در هنگام آموزشی میگفت: این روزها مثل برق میگذرد و تا به خودت بیایی میبینی عمرت هم گذشته .
بار خدایا تو در تمام زندگی مرا با تمام گناهانم کمک کردی و حال هم قلبم را در کُنج این تاریکخانه دریاب و به من آرامش قلب ده و مرا همچنان کمک کن تا بتوانم این اوقات و روزها و ساعات را با راحتی و با توکل بر تو و نظر بر تو بگذرانم و مرا از افکار و هوسهای پَست دور بدار، تو را به حق حضرت ام الائمه سلام الله علیها و به حق حضرت امیرالمومنین علیه السلام .
در حال حاضر تنها سرگرمیام همین دفترچه و تقویم که شامل دعاست میباشد .
بسمه تعالی
از دست عزیزان گلهای نیست / گر هم گلهای هست دگر حوصلهای نیست.
این شعر روی شیشهی یکی از برجکها نوشته شده.
صادق توسلی ،یکی از پاسیارها، چند دقیقه پیش مرا صدا زد و رفتم حدود ۵ دقیقهای به جای سعید اصفهانی که در برجک انفرادی در حال نگهبانی بود ایستادم تا مشکل دستشوییش را رفع کند و شعر بالا هم روی شیشهی همان برجک با خط تقریباً قرمز رنگ نوشته شده .
ما که بنده خدایم، زیر این گنبد کبود، از تعلق آزادیم.
امروز میثم کبودوندی و سعید و احسان خانزاده و هادی که به جای عماد ایستاده ،پُست هستند. اگر عماد فردا بیاید من و عماد پست هایمان با هم میافتد و وقت استراحتمان هم با هم، یعنی این که از این پس اگر بخواهیم بیرون برویم من و عماد با هم و هادی و میثم و سعید و احسان باهم، این کمی دلم را تنگ میکند یک موقعی من تنها نیفتم، توکل بر خدا.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۶ بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۹ آسایشگاه.
یادم رفت دلتنگیای را که چند روز پیش گفتم ،بنویسم:
سلام من به بیجار به بام کردستان
به کوه نقارهکوبش سر برافراشته چون سبلان
سلام بر پدر و مادر پیرم
نور دو دیده ام کز دوریشان دلگیرم
سلام من بر مادرم، عزیز جان و صاحب دلم
سلام من بر پدرم، بزرگ من و تاج سرم
©www.habibsohrabi.blog.ir