به نام خدا
+ چهارشنبه و پنجشنبه؛ ۱۸ و ۱۹ خرداد ۱۳۸۴:
حوالی ساعت ۱۰ بود که با امیر سوار اتوبوس شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم ... در داخل اتوبوس جوانی بود که انگشتهایش شکسته بود و آن را با سیم وصل کرده و گچ زده بودند، امیر از او پرسید درد نمی کند... . نرسیده به تهران پیاده شدیم و دامادمان منتظرمان بود... .
شب را در خانهی خواهرم خوابیدیم. خوابیدن در خانهی آپارتمانی و لحاف و تشک نو، حس خاص و عجیبی داشت.
صبح با ماشین دامادمان و خانوادهی خواهرم به درب پادگان آموزشی شهید کچویی رفتیم.
با آنها خداحافظی کردم و از درب پادگان وارد شدم.
تعداد زیادی مثل من داخل بودند ... ابتدا چند سرباز ، ساکهایمان را خالی کردند و داخل آن را گشتند تا وسایل ممنوعه نداشته باشیم.
بعد ما را به خط کردند و ... و اینگونه سربازی آغاز شد.
همهچیز با صف و نظم و ترتیب انجام میشد. ابتدا به ما لباس و وسایل مورد نیازمان را دادند؛ لباس نظامی به رنگ طوسی، کلاه، پوتین، واکس و فرچه ، لباس زیر، صابون و حوله و شامپو و مسواک و خمیر دندان ، چای کیسهای و قند ، کتابچهی جیبی دانستنیهای عمومی سرباز، ساک بزرگ برای جای این وسایل.
یکی از مسئولین انبار، بیجاری بود و از بیجار پرسید ... .
سپس نیروها تقسیم شدند و من جزو گردان ۳ - گروهان کمیل - دسته ۱ - کد ۲۱ قرار گرفتم.
کدها بر اساس قد بود و من بیست و یکمین نفر بودم.البته قد صفهای اول نزدیک به هم بود و مقدار جزئی با هم اختلاف قد داشتیم.
ماه اول به بشین و پاشو و گاهی سینهخیز رفتن و رفتن به میدان موانع و ورزش صبحگاهی در میدان صبحگاه و کلاسهای تئوری زندانبانی گذشت.
رژه رفتن و پا کوبیدن روی آسفالت، گرمای هوا و ریختن بر سر و کول هم برای خوردن آب و استراحت ۲-۳ دقیقهای و توالت رفتن ۲-۳ دقیقهای از خاطرات فراموش نشدنی است.
در روزهای اول ، سرجوخهی ما قصد داشت که مرا به عنوان سرپرست دسته انتخاب کند که چون فهمید اینکاره نیستم و خودم هم قبول نکردم ، بیخیال من شد و جوان هیکلی دیگری(مهدی کلوانی) را انتخاب کرد.
روزهای بعد چون پای چپم قبلا صدمه دیده بود و ترسیدم در دوهای طولانی صبحگاهی مشکلی برایش پیش بیاید لذا خودم را به موش مردگی زدم و جزو دستهی نظافتچیهای گردان شدم که چندنفری میشدیم و هر روز محوطهی مربوط به گردان ۳ را جارو میزدیم که بعداً پشیمان شدم اما پشیمانی سودی نداشت.
بعد از شاید یک هفته بود که اجازه دادند به خانوادههایمان تلفن بکنیم تا نگران حالمان نباشند. به صف شدیم ، در صفی طولانی ، و هر کدام دو-سه دقیقهای حرف میزدیم. به محض شنیدن صدای مادرم، بغض، گلویم را گرفت ... خداوند به حق خودش، او و تمام اسیران خاک را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد.
چون قبلا شنیده بودم کسانی که برگ سبز دارند دوره آموزشی آنها حدود یک هفته تا ۱۰ روز است لذا به دفتر فرماندهی گردان ( امیرعلی کادیجانی ) مراجعه کردم و گفتم که برگ سبز دارم، گفت که چون شما سرباز زندان هستید و آموزش زندانبانی میبینید لذا آموزش های آن متفاوت است بنابراین باید دوره را تمام کنید.
+ امروز پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۳ ساعت ۱۱:۳۰ : امتحان آزمون عمومی برگزار شد .ما ( من ،میثم کبودوندی، فواد دادجو و... ) بیرون نشسته بودیم. سرباز وظیفهای که روی سر ما ایستاده بود تمام سوالات را به ما گفت. بعد رفتیم سر کلاس؛ سرباز وظیفه از بچهها خواست تا آنهایی که جوک و آواز بلدند بخوانند ؛ بابک سلیمی ( که در بین بچهها به دکتر مشهور است و از نظر سن و سال به نظر میرسد از ما بزرگتر است) ابتدا شروع کرد و بعد محمد ایری و جواد حاجی محمودی بچه اصفهان شروع به آواز خواندن کردند؛ بعد عارف رهبر از بچه های گیلان با سر و صدای بچهها پایین رفت. من و حمیدرضا علیزاده و حسن خلیلی از بچههای مازندران روی یک میز نشسته بودیم، عارف هم جلوی ما . الان عارف پایین کلاس ایستاده ، سر و صدای بچهها زیاد است. الان ساکت هستند ولی عارف هنوز شروع به خواندن نکرده؛ دژبان داخل آمد ، بچه ها ساکت شدند . دکتر دوباره شروع به صحبت کرد... . یکی دیگر از بچههای دسته۲ شروع به خواندن یکی از آوازهای خوانندههای لس آنجلسی می کند . صدای زیبایی دارد...
+ امروز یک شنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۹روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها :
با امروز سه روز است که در مرخصی هستم. روز پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر از پادگان خارج شدیم و با مهدی آقامرادی و پسرهایی به اسم احسان خانزاده و عماد ویسی به طرف بیجار حرکت کردیم ؛ خدا را شکر که مثل همیشه راه نجات و محبتی برایم قرارداد چون تنها برگشتن کار من نبود ، تمام کارها به لطف پروردگار پیشرفت و خدا مثل همیشه من را مورد عنایت قرار داد.
* راست عکس: مهدی آقامرادی (سیدان) - احسان خانزاده (بیجار)
فردا ساعت ۸ صبح به مقصد تهران حرکت می کنیم یا حرکت می کنم انشاالله .
دفتر خاطراتم را با خود میبرم تا انشاءالله در آخر دوره توسط استاد ها و دوستانم در آن یادگاری بنویسند.
پادگان از نظر امکانات و رفاه جای خوبی است شکر خدا ، نام فرمانده گروهان صاحب علی احمدیست که کشتی گیر است و یک گوشش شکسته. خودش هم سرباز است و سرجوخهی گروهان ماست.
هر جمعه خواهرم با خانواده به ملاقات من میآمدند و اگرچه خسته بودم و راضی به زحمت انداختن او و خانوادهاش نبودم ولی ممنونش هستم.
یک ماه از آموزشی گذشت به سلامتی و با لطف خدا.
+ روز جمعه ۱۳۸۴/۰۵/۰۷ و ساعت ۲۰:۴۰ دقیقه هنگام اذان مغرب به افق کرج :
بچهها میگویند ۸۴/۰۵/۱۳ ترخیص هستیم .
و این پسر ،سیدحامد قریشی ،بچهی اصفهان کنار تخت ایستاده و مشغول نگاه کردن به ایوب دوستی و ... و سعید خلیلاوی و ابراهیم خانیست. و من کنار تختم ایستادهام و مشغول نوشتن این مطالب هستم.
از روزی که از مرخصی آمدهام فقط هفتهی قبل به خانه زنگ زدم اما وسط حرف زدن مکالمه قطع شد.
این صاحب علی احمدی فرمانده گروهانمان، ۵ سال از من بزرگتر است.
و این هم مهدی کلوانی ( ارشد )، خر گیر آورده ، میخواهد درس نخواند و از روی دست ... بنویسد و قبول شود ، خیال خام کرده .
و این صدای بهرام خالدی است کد یک گروهان کمیل ( یعنی نفر اول صف ، پسری تپل و اهل سنندج است ) ، و اینکه رد شد امید شقایق بچه شیراز و دژبان سمیر سیرجانیان ،بوشهر .
طبقهی بالایتخت، ابراهیم روشن بوشهر و پایین علی باقریان مشهد.
و ابراهیم و ارشد و سمیر و سعید ، مشغول صحبت در مورد زدن مخ دکتر ( بابک سلیمی) که تحصیل کرده است هستند...
و در حال بیرون رفتن هستیم.
+ امروز شنبه ۸۴/۰۵/۰۸ ، ساعت نزدیک نه غروب است :
ابراهیم روشن (بوشهر - کد ۱۴۱) در حال ناخن گرفتن روی تخت است.
باید برای آمار شب به خط شویم. میگویند ابوطالب ... بچهی قزوین ، معاف از خدمت شده.
دیشب با دژبان، سمیر سیرجانیان ، جر و بحث کردیم؛ او شبهای پیش ، بعد از خاموشی، سر و صدا می کرد و نمی گذاشت بخوابیم ؛ دیشب با ابراهیم خانی در حال صحبت کردن بودم که داد و بیداد راه انداخت و گفت از تخت پایین بیایم ... در حال کشیدن لباسم به طرف در آسایشگاه بود به او گفتم شبهای پیش ، بعد از خاموشی که در حال سر و صدا بودی من احترام تو را نگه داشتم و تو هم امشب احترام من را نگه دار ... حرفم باعث شد تا کمی آرام شود و یقهام را رها کند.
به هر حال امروز هم گذشت و فردا امتحان زندانبانی داریم امتحان احکام و رزم قبول شدم. خدا را شکر.
+ ساعت سه و نیم بعد از نصف شب روز چهارشنبه۱۳۸۴/۰۵/۱۲ است .
حدود نیم ساعت پیش، پست محوطه بودم در زیر برجک ۲ پادگان شهید کچوئی .
پاس ۲ بودن یعنی از ساعت ۲۳:۳۰ الی ۳ بامداد.
دیروز هنگام ناهار به دلیل اینکه روز قبلش ، بچههای گروهان در حمام سر و صدا کرده بودند تنبیه شدیم. چیزی حدود ۴۰۰ بشین و پاشو رفتیم. بعد هم، آخرین گروهان به خط شدیم ، امیر علی کادیجانی، فرمانده گردان ، داخل سالن غذاخوری ایستاد و با سوت زدن او ما شروع به غذا خوردن کردیم، سوت دوم و حدود ۸ دقیقه سوت سوم ،تمام ، همه بلند شدیم و مثل اول خبردار ایستادیم، من، ابراهیم خانی ، علیرضا مقصودلوراد و علی باقریان بچهی مشهد و چند نفر دیگر در کنار و روبروی یکدیگر ایستاده بودیم. نهار برنج و جوجه و ماست بود .
حالا پای اکثر بچهها گرفته یعنی ماهیچههای پایشان درد می کند.
الان روی تختم دراز کشیدهام و نوشتن این مطالب را ادامه می دهم. اگر خدا بخواهد انشاالله دوشنبهی هفته آینده ترخیص میشویم.
دورهی آموزشی ما دارای پایاندورهی رسمی است یعنی رئیس سازمان زندانهای ایران و چند نفر از مقامات برای این مراسم میآیند.
در احکام ۲۰ ،رزم ۱۶، سلاح ۲۰ ، زندانبانی ۱۶ و دیگر درس ها نمره خوبی کسب کردهام.