🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات زندان بیجار» ثبت شده است

به نام خدا 

صبح با هر بدبختی و التماسی بود ۶ روز مرخصی گرفتم.

 امروز اولین روز آن گذشت.

یاد روزهایی که با زاهد بودیم و دوستی‌هایمان و آن بی‌غمی‌ها و باشگاه رفتن‌ها افتادم؛ زاهد تاکنون دو بار زنگ زده و احوالم را پرسیده. الان هم با مهدی عزیزیان دوستی گرمی داریم ان‌شاءالله که این دوستی به سلامت و آینده‌دار باشد. راستش را بخواهید مهدی عزیزیان تنها کسی است که تاکنون با او دوستی باصفایی داشته‌ام گرچه گاهی بینمان شکرآب می شود اما یکی دو ساعت بیشتر طول نمی‌کشد.

با وحید و سجاد در ورودی زندان

عکس بزرگ ( من، وحید ، سجاد جلیلوند در راه پله برجک و دژبانی) + عکس کوچک ( من و مهدی در دژبانی)

 

قرار است که چند روز دیگر ارشد دژبان بشوم و الان هم دژبان هستم و درجه های سرباز دومی‌ام را چسبانده‌ام.

 در آسایشگاه هم تخت و هم کمد گیر آورده ام. الحمدلله .


حدود یک هفته پیش یک ماشین ریش تراش روسی به قیمت ۱۴,۵۰۰ تومان خریدم. امروز هم بعد از ظهر رفتم بازار و یک کلاه پشمی خریدم ۸۰۰ تومان و دو بار هم ساندویچ بندری خوردم. 


حدود یکماه پیش ۱۰ نفر نیروی جدید آمد به نام های فاتح احمدی ( که همین امروز به پروژه گاوداری رفت) ، ناصر قادرپور ،حمید بیات غیاثی، محمد قاسمی، مرتضی بیگلر، رشید صیدی، امیر ستاری و محسن قیصری و سه نفر هم پاسیار جدید آمد: کرمی ،حیدری و ؟


ساعت ۸:۱۰ دقیقه شب است. در خانه مشغول خوردن میوه هستیم. تلویزیون سیاه و سفید روی طاقچه اتصال دارد گاهی روشن و گاهی خاموش میشود و حالا هم خاموش شد .

عیدی سال ۱۳۸۵ رئیس زندان بیجار



©www.habibsohrabi.blog.ir



  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi


شنبه، ساعت پنج دقیقه به هشت شب.

 مرخصی ۲۴ ساعته.

 امروز صبح از ساعت ۸ تا ۱۰ کمک دژبان احسان خانزاده بودم. ده نفر نیروی جدید وارد زندان شدند.

 ساعت ده مرخصی گرفتم و به عینک فروشی فرزاد رفتم، بسته بود بعد به عینک فروشی‌ای در طبقه سوم پاساژ محراب رفتم و پیچ عینکم را که در آمده بود درست کردم؛ دیشب با وحید آینه (بچه قروه دوره ۹۷)که ارشد سربازان است شوخی میکردم درآمد و شیشه‌ی عینکم افتاد؛ بعد از درست کردن آن به آرایشگاهی روبروی اداره پست رفتم و موی سرم را با ماشین شماره دو زدم .

 با وحید و آشپز

( عکس بزرگ: با وحید آیینه، دقیقاً جلوی در حمام آسایشگاه سربازان)


چند روزی است ریش هایم را کوتاه نکرده ام، یک ماشین ریش سه تیغ لازم است تا ریش‌هایم را که همیشه در حال رشد است کوتاه نمایم.

 بعد از ظهر ساعت ۴ لباسهایم را بردم اتو زدم و دنبال ماشین سه تیغ هم گشتم، بهترین آنرا که مادام العمر است قیمت کردم، جان تو ۴۰ هزار تومان ناقابل.

 بگذریم.


به دنیای لاک پشت ها برویم ، معروف ترین جوک لاک پشت را که از فریدون (پسر دایی‌ام) یاد گرفته‌ام برای اکثر بچه های آسایشگاه گفته‌ام.

 اما جدیدترین ماجراهای لاک پشت: 

۱. یک روز یک لاک پشت میره مجلس ختم یک لاک‌پشت خسیس، واسه‌اش چایی میارن و قند نمی دن، بهش میگن : اون کله‌قندی که از سقف آویزونه‌رو نگاه می کنی و چاییتو کوفت می کنی؛ این لاکپشت هم یه نیم ساعتی به کله قند خیره میشه، طرف میاد یه پس گردنی بهش میزنه و میگه : عوضی گفتم چایتو بخور یا چای شیرین کوفت کنی ؟ 

۲‌. در حیاط تیمارستانی دکتر متوجه شد عده‌ای از بیماران سر خود را روی زمین گذاشته اند و روی زمین فشار میدهند و یک لاک پشت هم ایستاده و پرتقالی در دست دارد. دکتر جلو رفت و علت را پرسید ،لاک پشت گفت: من خط روی زمین کشیده ام و قرار است هرکس از زیر آن رد شد این پرتقالو جایزه بگیره. 



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi



امروز یکشنبه ۶/ ۹ /۸۴ ساعت ۴:۲۰ .


امروز ساعت حدود ۱۰ از زندان بیرون آمدم با پاسیار دوم غلامحسین دارابی که اسلحه‌دار است به چاپخانه رفتیم و فیش های چاپ شده را گرفتیم و در جلوی زندان از هم جدا شدیم.الان هم می خواهم بیرون بروم اما کلاه شخصی‌ام را شسته‌ام و هنوز خشک نشده ... .

قسمت دفتری

( من، وحید آیینه، پاسیار دارابی ، اتاق اداری بالای دژبانی )

حدود یک هفته است که در دژبانی زندان بیجار پست میدهم، جای خوب و گرمی است و برای زمستان مناسب است به جز اینکه مرخصی های آن ۲۴ ساعت نیست و کمتر از آن است و دو سه روزی ۸ ساعت است؛ امروز هم به همین خاطر کمی که نه تا حدود زیادی عصبانی بودم ، شنبه نوبت مرخصی‌ام بود اما امروز آمدم مرخصی .

یک هفته پیش گلنگدن یکی از اسلحه‌ها در پست یک نیروی جدید (دوره ۱۰۳ ) به نام افشین الله‌کرمی که بچه‌ی بیجار است گم شد و تا حالا هم پیدا نشده ؛ حدود چند وقت پیش هم هنگامی که در پست برجک بودم و پست را به مهدی رسولی تحویل میدادم مرمی یکی از فشنگ‌ها در آمد . . .


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

بسمه تعالی

 ۱۶ /۸/ ۸۴ دوشنبه ساعت ۶:۲۰ شب.

 از دیروز بین من و مهدی عزیزیان به اصطلاح شکر آب شده. بحث بر سر نگهبانی برجک بود ؛ من دو روز پشت سر هم در این محل پست بوده‌ام و مهدی خودسرانه لوحه های پستی را دستکاری کرده و نام من و خود را با هم جابجا کرده بود . ارشد که وحید آیینه (بچه قروه) است موضوع را مورد بررسی قرار داد ، بحث به حفاظت اطلاعات و سید احمد بیاتیان کشید و مهدی لغو مرخصی شد ، این نتیجه بود.( مهدی به خاطر وضعیت روحی خاصی که دارد هر سه روز یکبار به مرخصی میرود و ما هر ۵ روز ).

موضوع لغو مرخصی او برایش ضربه روحی شدیدی بود و او تمام این ها را از چشم من می بیند .


اما بحث اصلی که این مطالب را نوشتم: امروز همین که مرخصی گرفتم و خانه آمدم لباس هایم را عوض کردم و دفترچه حساب بانک ملت را بردم، حالا بماند نیم ساعتی دنبال کلید های کمدم گشتم ، بعد رفتم و دوبار پشت سرهم ۱۹ هزار تومان پول گرفتم و همراه با ۳۰ هزار تومنی که پدرم برای خرجی داده بود و جمعاً ۴۸ هزار تومان پرداختم و یک دوربین زینیت که دوربین نیمه حرفه‌ای است را از طبقه دوم پاساژ مهراب خریدم .


بچه های آسایشگاه سربازان زندان بیجار :

حمید موسوی ، سجاد جلیلوند (تویسرکان)

 حسن محمدی، مهدی صالحی ، سعید مقدمی ، علی صالحی (زنجان)

 مهدی صالحی( کرج )

 مهدی علیزاده (تهران)

 امیر خدابنده‌لو، مهدی عزیزیان، احسان خانزاده ،منوچهر شریفیان، مهدی آقامرادی ،علینقی غلامزاده ،فردین دردوز ، مهدی رسولی، زاهد گل‌محمدی، عمید قدیمیان (بیجار)

وحید آیینه (قروه)

 عباس کرمی، محمد سعادتی، عباس علی نژاد ،قاسم عسگری و دو نفر دیگر .

پاسیار ها : احمدی، حبیبی، سالاروندیان، نوروزپناه ،غلامپور و گروهبان صادق‌پور و ستوان سوم اردلانی.

کارمندان : رجب‌پور، سلطانعلی ،مولاپناه ،بارانی، شکیبا، کاظمی( مسئول روانشناسی) و غیره .


عکس سربازان زندان بیجار سال ۱۳۸۴

تاریخ عکس: ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ قسمت شرقی آسایشگاه سربازان ( نمازخانه)

عکاس: سجاد جلیلوند : روستای آریکان ، تویسرکان، دوره ۹۷

ایستاده از راست به چپ: بهرام نعلبندی: زنجان، دوره ۱۰۱ - فرشاد لطفی: جعفرآباد بیجار،۱۰۵ - سید جعفر سید شکری: بیجار ۱۰۵ - مهدی صالحی،کرج۱۰۲ - میلاد رضایی، بیجار۱۰۴ - رشید صیدی، بیجار۱۰۴

نشسته از راست به چپ: یوسف حاجیان، سریش‌آباد قروه،۱۰۲ - یوسف صلواتی،سنندج ۹۴ - سعید کرم‌زاده،بیجار۱۰۵ - سامان زرین ، روستای پنجه ۱۰۳ - پاسیار دوم غلامحسین دارابی شهر ملایر همدان - مرتضی بیگلر ، بیجار ۱۰۴ - محمد الوندی ،بیجار ۹۵ 

زانو زده از راست به چپ: وحید آیینه ، روستای صندوق آباد قروه ، دوره ۹۷ - حبیب ، بیجار دوره ۱۰۰

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

  به نام خدا

 الحمدلله رب العالمین

 

 روز شنبه ۲۰ / ۷ / ۸۴؛ معاون سرهنگ آمد و انتقالی‌ام را که سرهنگ دستور داده بود برای بیجار نوشت.

 ساعت ۱۲ با سید هیوا حسینی از اداره کل خارج شدیم و به ترمینال رفتیم، در آنجا چون برای بیجار ماشین نداشت با سید هیوا خداحافظی کرده و سوار بر ماشین به سوی ترمینال فیض آباد حرکت کردم .از آنجا سوار یک پیکان شدم و به همراه دو مسافر دیگر که زنجانی بودند به سمت بیجار حرکت کردیم. ساعت ۱۵:۳۰ بیجار رسیدم ، به خانه رفتم و ساعت ۶ با ماشین امیر به زندان رفتیم و خودم را معرفی کردم.  


* * *

چهارشنبه ۴/ ۸ /۸۴ ،ساعت ۹:۳۰ شب . سومین باری است که مرخصی ۲۴ ساعت میگیرم: بار اول روز جمعه بود و بار دوم روز پنجشنبه و الان هم چهارشنبه.

 امروز نسبت به روزهای گذشته که مرخصی گرفته بودم تفاوت هایی دارد ،از جمله اینکه دوستانم را دیدم که مدت های زیادی بود آنها را ندیده بودم ... .

عباس محمد میرزا را دیدم او هم مثل من سرماخوردگی داشت، با هم در پاساژ محراب و بازار چرخی زدیم ؛ در پاساژ به طبقه‌ی سوم رفتیم و پسر آسمان جُلی را که او را با چهره می‌شناسم دیدم که در مغازه‌ای نشسته و مشغول کتاب فروختن است کتاب‌هایی که نویسندگان آن افراد سیاسی و نهی شده‌ی دولت جمهوری اسلامی و ملت هستند . مشتریانش دانشجویان دانشگاه پیام نور هستند با آن تیپ‌های بنجل اروپایی و آرایش های توالتی. به هر حال او هم این طور امرار معاش می کند و زندگی را می چرخاند.

 بعد سری به بازار زدیم و در مورد قیمت اجناس، واکمن، کتاب و غیره حرف زدیم.

 بعد از خداحافظی با عباس ، سعید حسینی را دیدم. بعد از روبوسی با هم چرخی در اطراف مسجد جامع زدیم و بعد او به مسجد رفت و من به خانه. قرار شد زنگ بزند و یا سری به زندان بزند.

 مرخصی من از ساعت ۹ صبح امروز تا ساعت ۹ شب می‌باشد اما من خودسرانه می‌خواهم تا فردا صبح خانه باشم. توکل بر خدا. به امید خدا که مشکلی پیش نمی آید؛ ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله .


اما دیشب ساعت ۱۲ تا ساعت ۲ پست بودم در برجک و پست محوطه( پشت بام زندان)، سعید مقدمی بچه‌ی زنجان بود. نزدیک اتمام و تعویض پست‌ها ،سعید از محل پستی خارج شد، افسر نگهبان رفت بالا و اسلحه‌اش را برد؛ داخل برجک بودم که این صحنه را دیدم. امروز صبح برایش صورت جلسه کردند. مشخص نیست چه مشکلی برایش پیش بیاید ان‌شاءالله که برایش مشکلی پیش نیاید .



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا 
+ امروز ۱۳۸۴/۰۱/۱۹ برابر با ۲۸ صفر روز جمعه ساعت ده و پانزده دقیقه :
چند روز دیگر باید خودم را برای خدمت سربازی آماده کنم. فکر می‌کنم بعد از تمام شدن سربازی چه کار کنم!؟ سر کار بروم!؟... بله شما جدیداً به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب شده‌اید .

یک زمانی سربازی رفتن یه جوری زورکی بود و کسی که سربازی نرفته بود در ترس بود و اعزام به محل خدمت و محل آموزشی با دولت و نیروهای مسلح بود اما الان همه‌چیز داوطلبانه و با خودته؛ یعنی خودت درخواست اعزام میدی، خودت میری محل آموزشی و ... . میخوای بری سربازی یا نری با خودته، کسی کاری به کارت نداره ولی میگن بعداً برای استخدام یا خواستگاری مشکل برات پیش میاد.

 

+ ۱۳۸۴/۰۱/۲۲ روز دوشنبه :

صبح ساعت ۹ عمو یدالله و عمو نورعلی خانه‌ی ما بودند، نیم‌ساعت نشستند و رفتند ؛ بعد با امیر رفتیم تا نیروی انسانی سپاه ،پیش رمضان بهزادی تا از آشنایی‌مان استفاده کنیم و کاری کند که از طریق سپاه اعزام شوم . با امیر رفتم عکاسی خسرویان و عکس کامپیوتری انداختم .

 

رفتم پست دفترچه آماده به خدمت گرفتم، توی پست یک پسری که او هم در حال پست مدارک برای تهران بود گفت این قسمتها را پر کن و بعد ببر نظام وظیفه.

رفتم دکه‌ی روزنامه فروشی سید صادق سبحانی - در نبش خیابان چراغ قرمز ، روبروی پاساژهای دوقلو- و یک خودکار خریدم و شروع به نوشتن کردم؛ نام: حبیب نام خانوادگی : سهرابی نام پدر ...شماره شناسنامه ...تاریخ تولد ... محل صدور... محل تولد... تحصیلات: ابتدایی راهنمایی زیر دیپلم دیپلم ، چه بنویسم مات مانده‌ام کدام یک را علامت بزنم، می گذرم و مابقی را می‌نویسم.

بعد از تکمیل دو برگه آن را حدود ساعت ۱۰:۳۰ به نظام وظیفه بردم ، پزشک نظام وظیفه که آدم اخمویی بود گفت: این دو قسمت را عکس زمینه سفید بچسبان و بیاور.

رفتم عکاسی عکس‌ها را گرفتم و بعد دوباره رفتم پیش سیدصادق و یک چسب مایع خریدم و عکس‌ها را چسباندم و دوباره بردم نظام وظیفه؛ پزشک نگاهی کرد و پرسید مشکلی نداری، گفتم نه ، روی یکی از عکس ها و پایین همان صفحه را مهر زد و گفت این دو برگ را با این مدارک نوشته شده ببر پست .

مدارک را خواندم: فتوکپی شناسنامه ، ۲ قطعه عکس ،گواهی ترک تحصیل.

 دوتای اولی را آماده کردم اما آخری ، بعد از ظهر -یعنی ۲ ساعت پیش- رفتم دبیرستان بزرگسالان . خداداد معصومعلی، رئیس دبیرستان، نگاهی به پرونده‌ام کرد و گفت: گواهی ترک تحصیل صادر کرده‌ایم برو از نظام وظیفه بگیر . حالا باید صبح فردا بروم نظام وظیفه برای گرفتن گواهی ترک تحصیل سال ۸۲ .

 سه ماه اضافه روی شاخم است اما خدا کند اضافه نخوردم چون آبروریزی می‌شود؛ بهزادی گفت: وقتی پاسخ دفترچه از تهران آمد آن را بیاور پیشم ، امیر گفت: آن را با هم می‌بریم ؛ اگر او هم بیاید دیگر به کلی آبروریزی می‌شود چون رازم برملا می‌شود، راز ۳ ساله‌ام را که تازه در ابتدای کودکی است: من دیپلم ندارم حالا آنکه خانواده مرا دیپلمه و پیش دانشگاهی رفته می‌دانند، خلاصه آنکه مانند خر در گل مانده ام.

 شاید روزی به این نوشته‌ها بخندم و شاید اینکه این نوشته‌ها و حقایق آنچنان بر زندگی‌ام تاثیر بگذارند که دیگر هیچ وقت نتوانم بار دیگر آنها را بخوانم، تنها پناهم مثل همیشه همان خدای یکتاست. 

 خدایا چنان کن سرانجام کار / که تو خشنود باشی و ما رستگار.

 این همان ضرب‌المثلی است که می‌گویند : چوب خدا صدا ندارد - اگر بزند دوا ندارد.

 قبل از آمدن به خانه رفتم به چادری که به دلیل « هفته سلامت » در کنار دکه‌ی سیدصادق برپا شده بود ؛ وزن و قد و فشار خون را اندازه می‌گرفتند: وزنم ۹۱ کیلو ، قد ۱۸۳ سانتی متر ، سن ۲۰ سال، فشار۱۳۰/۸۰ .

+ امروز سه شنبه ۱۳۸۴/۰۱/۲۳ و ساعت یک و ۳۵ دقیقه بعد از ظهر:

 صبح ساعت ۸ به امید خدا از خانه بیرون رفتم . شب پیش از دلهره خواب به چشمانم نمی رفت. دل‌پیچه گرفته بودم و ولوله‌ای در دلم بود.

 ابتدا رفتم بانک ملت و سود پولم را گرفتم: ۳۴۰۰ تومان . بعد رفتم نظام وظیفه، لطف خدا شامل حالم شد، وقتی وارد شدم دو بار سلام کردم ، ۲ کارمند نظامی‌ای که آنجا بودند با قیافه گرفتن تا حدودی جواب سلام را دادند. یکی از آنها که درجه گروهبانی داشت گفت :مدارک متولدین ۶۴ در تهران است پیش ما نیست ، گفتم کپی گواهی را دارم ، گفت همان هم می شود اگر هم می‌خواهی می‌توانی آن را ببری مدرسه و با اصل مطابقت دهی . تشکر کردم و خداحافظی کردم.

 دو دل بودم که آن را بگذارم برای بعد از ظهر ببرم مدرسه یا همین الان ببرم پست، دومی را انتخاب کردم .

بعد رفتم سپاه ناحیه پیش آقای جهانشاهلو ، او هم مثل بهزادی گفت : هر وقت پاسخ آن آمد، دفترچه آمد آن را ببرم پیش او.

رفتم پست پیش همان کارمند دیروزی و کمی تا زیادی زنباره . دو تا سه نفر دیگر هم آنجا بودند که آنها هم کارشان مثل من بود . هر سه آنها از بچه‌های پایگاه ما بودند البته از دسته‌ی بچه لات‌ها . ان‌شاءالله که در طول سربازی‌ام با همچین آدمهایی هم خوابگاهی و هم گروهان نباشم. در این فکرم که در پادگان و در بین سایر سربازها چه رفتاری در پیش بگیرم: ساکت و آرام و بی حرف و کم‌رو باشم و با آنها از سر دوستی بیرون بیایم. تا خدا چه بخواهد .

بعد از اینکه پاکت‌ها را پست کردم رفتم داروخانه و مسواک، شامپو، و در مغازه‌ی کفش فروشی ،دمپایی خریدم.

 ۱۱۰۰ تومان مسواک و شامپو، ۷۰۰ تومان دمپایی. 

 

+ دیشب یعنی ۸۴/۰۱/۲۵ در خانه نشسته بودیم به فیلم سینمایی که از شبکه سه سیما پخش میشد نگاه میکردیم که یکباره نور برق ضعیف شد و تلویزیون خاموش شد. سیم کابل ها و چراغ برق سر کوچه به شدت تکان خورد، رفتم بیرون ، دیدم که یک ماشین دیزل دو کوچه بالاتر به یکی از تیرهای سیمانی چراغ برق خورده و آن را به دو نیم کرده بود، بعد از نیم ساعت برق ها قطع شد .

امروز هم آمده و تیر چراغ را تعویض کردند. 

 

+ امروز ۸۴/۰۲/۰۵ دوشنبه ساعت ۱۲:۳۶ ظهر :

هر روز بعد از بیدار شدن، از این اتاق به آن اتاق می روم، می نشینم، بشین و پاشو می روم تا خود را آماده کنم . پریشب از تاریکی شب استفاده کردم و در خیابان جلوی بازار ، کمی پایین‌تر از تأمین اجتماعی، چند متری دویدم، دیشب و امروز عضله‌های پشت پایم گرفته و به زور راه می روم! . 

 

+ دیروز نزدیک ساعت ۱۲ ظهر دفترچه اعزام به خدمت رسید: ۹۰ روز اضافه خدمت به دلیل غیبت؛ تا امروز که کسی از ماجرا خبردار نشده .

دفترچه را به آقای جهانشاهلو نشان دادم ، فتوکپی آن را خواست. فتوکپی گرفتم و به او دادم ،گفت : آن را به سنندج می‌فرستیم.

 از محمد کرمی پرسیدم که برگ سبز را چطوری می گیرند؟ اسامی مدارکی را گفت و گفت: آنها را به پادگان وحدت ببر. امروز که پنج‌شنبه بود ولی شنبه باید به سراغ کارهای برگ‌سبز بروم. الحمدلله.

*عکس: محمد کرمی.

 

+ امروز شنبه ۱۳۸۴/۰۲/۲۴ : صبح حدود ساعت ۱۰ رفتم به حوزه و از آقای رستمی ، گواهی فعالیت گرفتم بعد رفتم به سپاه ناحیه، پیش آقای احمدی مسئول آموزش، گفت : گواهی فعالیت و کپی برگه‌ی اعزام به خدمت را بگیر و آن را برابر با اصل کن و ببر به پادگان وحدت، قسمت آموزش. تمام کارها را کردم ،از قسمت کارگزینی گواهی فعالیت را گرفتم .

رفتم بانک و ۵ هزار تومان از دفترچه حسابم برداشته نمودم. ان‌شاءالله که از سپاه اعزام شوم.

 تصمیم گرفتم فردا صبح به امید خدا به سنندج و پادگان وحدت بروم؛ نزدیک ظهر رفتم به شرکت مسافربری حمید در میدان طالقانی و ساعت حرکت ماشین به سنندج را پرسیدم، گفت: ساعت ۵:۳۰-۶ حرکت می‌کند .لذا خودم را برای ساعت ۶ آماده کرده‌ام.

 دیروز رفتیم جمعه بازار ؛ صبح باران آمد و نزدیک ساعت ده که رفتم دیدم که پدرم لباس ها را گوشه‌ای جمع کرده ...لباسها را با پسری به اسم حسین محبی جوانی حدود ۱۹ ساله که او هم لباس آورده بود جمع کردیم و یک وانت بار گرفتیم و لباسها را به مغازه بردیم .اکثر لباس‌ها خیس شده بودند. 

حدود ساعت یک، سعیدحسینی را دیدم ،دست راستش تا مچ باندپیچی شده بود.

گفت: پنجشنبه با اسماعیل رفتیم شهربازی با موتور یکی از دوستانم. هنگام برگشت با یک پراید تصادف کردیم؛ اسماعیل پای چپش صدمه دید و من هم دستم . می‌گفت هنگام تصادف از ائمه معصومین علیه السلام و الخصوص حضرت عباس علیه السلام کمک گرفته و دلیل اینکه زیاد صدمه ندیده‌اند همین است چون‌که در کلانتری از اینکه موتور و راننده‌ی موتور هیچ صدمه‌ی خاصی ندیده ولی پراید کاملا صدمه دیده تعجب کرده‌اند. می‌گفت: حدود ۵۰ هزار تومان برای اسماعیل خرج کرده و حدود ۳۵۰ تومان هم برای پراید و حدود ۳۰ تومانی هم برای موتور.

+ یکشنبه ۱۳۸۴/۰۳/۰۱:

 ۱۸ روز دیگر به اعزام مانده.

دیروز و پریروز با سعیدحسینی به تعلیم رانندگی رفتیم. ابتدا به تعلیم رانندگی بهنام در مسیر مریوان رفتیم ... دیروز به تعلیم رانندگی صحرا در وسط شهر رفتیم ... .

حدود یک هفته پیش هم یک کش ورزشی به قیمت ۵۰۰۰ تومان خریدم از فروشگاه تختی.

ساعت ۵ بعد از ظهر است؛ جواب محل خدمت و محل آموزش آمد:

محل خدمت: سازمان زندانها ؛

یگان آموزشی :مرکز شهید کچویی کرج ؛

تاریخ شروع آموزش : ۱۳۸۴/۰۳/۱۹ ساعت ۸ صبح؛

آدرس: تهران-کرج-حصارک بیسیم مرکز آموزش شهید کچویی؛ به علت غیبت ۹۲ روز اضافه خدمت.

برگه اعزام به خدمت و تعیین محل خدمت

 

بنابراین صبح روز پنج‌شنبه باید در مرکز آموزشی شهید کچویی حاضر باشم. 

همچنین باید قبل از اعزام ، واکسن مننژیت را بزنم که می خواهم ان‌شاءالله فردا آن را انجام بدهم. الان هم می خواهم بروم به مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام تا نذرم را ادا کنم بعد هم مزار سید نی نی.

 الحمدالله

 

+ ۱۳۸۴/۰۳/۰۸ :

  از طریق یکی از دوستان سال دوم و سوم دبیرستان به نام مهدی بالادستیان با جوانی هم سن خودم به نام هادی محمد نظامی آشنا شدم؛ او هم در همان مکانی که من مشغول به خدمت و آموزش خواهم شد ان‌شاءالله، خواهد بود ؛در مکانیکی که متعلق به خودش و برادرانش است مشغول به کار است؛ در ظاهر جوان شاد و شنگولی است. 

به شبکه‌ی بهداشت و درمان در چهارراه شهرداری برای تزریق واکسن رفتم که گفتند چهارشنبه همین هفته بروم.

 به زندان بیجار هم سری زدم و رئیس نگهبانان پرسید که آشنا دارم و گفتم نه ؛ گفت که خیلی شانس آورده‌ام چون بعد از آموزشی به استان کردستان و از آنجا به بیجار منتقل خواهم شد . ان‌شاءالله.

 

+ امروز دوشنبه ۸۴/۰۳/۰۹ : ... دهم یا یازدهم باید به سنندج تلفن بزنم و نتیجه و پاسخ کارت سبزم را بپرسم.

از خانواده کسی خانه نیست ، امروز صبح ساعت ۹ برای زیارت به سراب رفته و تا حالا که ساعت ۴:۲۰ است برنگشته‌اند. 

 

+ امروز چهارشنبه ۸۴/۰۳/۱۱:

 تا انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری ۱۶ روز دیگر مانده است. کاندیداهای این دوره که ششمین رئیس‌جمهور است عبارتند از :

علی اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی- رئیس تشخیص مصلحت نظام.

 مهدی کروبی -رئیس سابق مجلس شورای اسلامی

 لاریجانی- رئیس سابق صدا و سیما.

 مصطفی معین -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.

 مهرعلیزاده -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.

 محمدباقر قالیباف - رئیس مبارزه با مواد مخدر.

 محمود احمدی نژاد.

 

از میان اینها ، کروبی بیشترین سروصدا را راه انداخته است. گفته هرماه ، هر ایرانی ۵۰ هزار تومان، دارا، ندار، ثروتمند،بی‌ثروت، پولدار، بی‌پول ... البته هر ایرانی بالای ۱۸ سال ،و قول وفا به وعده‌ی خود را نیز داده است.

چهار سال پیش به «سید محمود کاشانی» رأی دادم و این دومین انتخابات ریاست جمهوری برای من است ، البته در موقع رأی دادن، من در آموزش نظامی سربازی هستم.

 امروز رفتم و واکسن مننژیت و توأم بزرگسالان را زدم؛ جای آمپول ها مقداری درد میکند .

 

+ امروز سه‌شنبه ۸۴/۰۳/۱۷ :

و فردا به امید خدا روز موعود است.

قرار شد فردا ساعت ۱۰ به مقصد تهران با امیر حرکت کنیم. هادی محمد نظامی امشب به اتفاق خانواده به تهران می روند و روز پنج شنبه بین ساعت ۹ تا ۱۰ صبح همدیگر را خواهیم دید. فردا شب در خانه‌ی خواهرم خواهیم بود و صبح پنجشنبه هم به پادگان می‌رویم.

 امروز صبح رفتم برای گرفتن برگ سبزم، گفتن روز شنبه بیا ان‌شاءالله روز شنبه پاسخ آن بیاید.

 تا حالا به امید خدا که ستارالعیوب است، کسی از ماجرای نداشتن دیپلم من با خبر نشده ، ان‌شاءالله در خدمت سربازی بتوانم در رشته خودم یا رشته علوم انسانی دیپلم بگیرم. انشاء‌الله.

 امیدوارم بتوانم در سربازی نمازم را بخوانم و بتوانم طاعات و عبادات را به عمل آورم.

ان‌شاءالله خداوند مرا همچنان مورد عنایت خود قرار دهد.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi