به نام خدا
+ امروز ۱۳۸۴/۰۱/۱۹ برابر با ۲۸ صفر روز جمعه ساعت ده و پانزده دقیقه :
چند روز دیگر باید خودم را برای خدمت سربازی آماده کنم. فکر میکنم بعد از تمام شدن سربازی چه کار کنم!؟ سر کار بروم!؟... بله شما جدیداً بهعنوان نخستوزیر انتخاب شدهاید .
یک زمانی سربازی رفتن یه جوری زورکی بود و کسی که سربازی نرفته بود در ترس بود و اعزام به محل خدمت و محل آموزشی با دولت و نیروهای مسلح بود اما الان همهچیز داوطلبانه و با خودته؛ یعنی خودت درخواست اعزام میدی، خودت میری محل آموزشی و ... . میخوای بری سربازی یا نری با خودته، کسی کاری به کارت نداره ولی میگن بعداً برای استخدام یا خواستگاری مشکل برات پیش میاد.
+ ۱۳۸۴/۰۱/۲۲ روز دوشنبه :
صبح ساعت ۹ عمو یدالله و عمو نورعلی خانهی ما بودند، نیمساعت نشستند و رفتند ؛ بعد با امیر رفتیم تا نیروی انسانی سپاه ،پیش رمضان بهزادی تا از آشناییمان استفاده کنیم و کاری کند که از طریق سپاه اعزام شوم . با امیر رفتم عکاسی خسرویان و عکس کامپیوتری انداختم .
رفتم پست دفترچه آماده به خدمت گرفتم، توی پست یک پسری که او هم در حال پست مدارک برای تهران بود گفت این قسمتها را پر کن و بعد ببر نظام وظیفه.
رفتم دکهی روزنامه فروشی سید صادق سبحانی - در نبش خیابان چراغ قرمز ، روبروی پاساژهای دوقلو- و یک خودکار خریدم و شروع به نوشتن کردم؛ نام: حبیب نام خانوادگی : سهرابی نام پدر ...شماره شناسنامه ...تاریخ تولد ... محل صدور... محل تولد... تحصیلات: ابتدایی راهنمایی زیر دیپلم دیپلم ، چه بنویسم مات ماندهام کدام یک را علامت بزنم، می گذرم و مابقی را مینویسم.
بعد از تکمیل دو برگه آن را حدود ساعت ۱۰:۳۰ به نظام وظیفه بردم ، پزشک نظام وظیفه که آدم اخمویی بود گفت: این دو قسمت را عکس زمینه سفید بچسبان و بیاور.
رفتم عکاسی عکسها را گرفتم و بعد دوباره رفتم پیش سیدصادق و یک چسب مایع خریدم و عکسها را چسباندم و دوباره بردم نظام وظیفه؛ پزشک نگاهی کرد و پرسید مشکلی نداری، گفتم نه ، روی یکی از عکس ها و پایین همان صفحه را مهر زد و گفت این دو برگ را با این مدارک نوشته شده ببر پست .
مدارک را خواندم: فتوکپی شناسنامه ، ۲ قطعه عکس ،گواهی ترک تحصیل.
دوتای اولی را آماده کردم اما آخری ، بعد از ظهر -یعنی ۲ ساعت پیش- رفتم دبیرستان بزرگسالان . خداداد معصومعلی، رئیس دبیرستان، نگاهی به پروندهام کرد و گفت: گواهی ترک تحصیل صادر کردهایم برو از نظام وظیفه بگیر . حالا باید صبح فردا بروم نظام وظیفه برای گرفتن گواهی ترک تحصیل سال ۸۲ .
سه ماه اضافه روی شاخم است اما خدا کند اضافه نخوردم چون آبروریزی میشود؛ بهزادی گفت: وقتی پاسخ دفترچه از تهران آمد آن را بیاور پیشم ، امیر گفت: آن را با هم میبریم ؛ اگر او هم بیاید دیگر به کلی آبروریزی میشود چون رازم برملا میشود، راز ۳ سالهام را که تازه در ابتدای کودکی است: من دیپلم ندارم حالا آنکه خانواده مرا دیپلمه و پیش دانشگاهی رفته میدانند، خلاصه آنکه مانند خر در گل مانده ام.
شاید روزی به این نوشتهها بخندم و شاید اینکه این نوشتهها و حقایق آنچنان بر زندگیام تاثیر بگذارند که دیگر هیچ وقت نتوانم بار دیگر آنها را بخوانم، تنها پناهم مثل همیشه همان خدای یکتاست.
خدایا چنان کن سرانجام کار / که تو خشنود باشی و ما رستگار.
این همان ضربالمثلی است که میگویند : چوب خدا صدا ندارد - اگر بزند دوا ندارد.
قبل از آمدن به خانه رفتم به چادری که به دلیل « هفته سلامت » در کنار دکهی سیدصادق برپا شده بود ؛ وزن و قد و فشار خون را اندازه میگرفتند: وزنم ۹۱ کیلو ، قد ۱۸۳ سانتی متر ، سن ۲۰ سال، فشار۱۳۰/۸۰ .
+ امروز سه شنبه ۱۳۸۴/۰۱/۲۳ و ساعت یک و ۳۵ دقیقه بعد از ظهر:
صبح ساعت ۸ به امید خدا از خانه بیرون رفتم . شب پیش از دلهره خواب به چشمانم نمی رفت. دلپیچه گرفته بودم و ولولهای در دلم بود.
ابتدا رفتم بانک ملت و سود پولم را گرفتم: ۳۴۰۰ تومان . بعد رفتم نظام وظیفه، لطف خدا شامل حالم شد، وقتی وارد شدم دو بار سلام کردم ، ۲ کارمند نظامیای که آنجا بودند با قیافه گرفتن تا حدودی جواب سلام را دادند. یکی از آنها که درجه گروهبانی داشت گفت :مدارک متولدین ۶۴ در تهران است پیش ما نیست ، گفتم کپی گواهی را دارم ، گفت همان هم می شود اگر هم میخواهی میتوانی آن را ببری مدرسه و با اصل مطابقت دهی . تشکر کردم و خداحافظی کردم.
دو دل بودم که آن را بگذارم برای بعد از ظهر ببرم مدرسه یا همین الان ببرم پست، دومی را انتخاب کردم .
بعد رفتم سپاه ناحیه پیش آقای جهانشاهلو ، او هم مثل بهزادی گفت : هر وقت پاسخ آن آمد، دفترچه آمد آن را ببرم پیش او.
رفتم پست پیش همان کارمند دیروزی و کمی تا زیادی زنباره . دو تا سه نفر دیگر هم آنجا بودند که آنها هم کارشان مثل من بود . هر سه آنها از بچههای پایگاه ما بودند البته از دستهی بچه لاتها . انشاءالله که در طول سربازیام با همچین آدمهایی هم خوابگاهی و هم گروهان نباشم. در این فکرم که در پادگان و در بین سایر سربازها چه رفتاری در پیش بگیرم: ساکت و آرام و بی حرف و کمرو باشم و با آنها از سر دوستی بیرون بیایم. تا خدا چه بخواهد .
بعد از اینکه پاکتها را پست کردم رفتم داروخانه و مسواک، شامپو، و در مغازهی کفش فروشی ،دمپایی خریدم.
۱۱۰۰ تومان مسواک و شامپو، ۷۰۰ تومان دمپایی.
+ دیشب یعنی ۸۴/۰۱/۲۵ در خانه نشسته بودیم به فیلم سینمایی که از شبکه سه سیما پخش میشد نگاه میکردیم که یکباره نور برق ضعیف شد و تلویزیون خاموش شد. سیم کابل ها و چراغ برق سر کوچه به شدت تکان خورد، رفتم بیرون ، دیدم که یک ماشین دیزل دو کوچه بالاتر به یکی از تیرهای سیمانی چراغ برق خورده و آن را به دو نیم کرده بود، بعد از نیم ساعت برق ها قطع شد .
امروز هم آمده و تیر چراغ را تعویض کردند.
+ امروز ۸۴/۰۲/۰۵ دوشنبه ساعت ۱۲:۳۶ ظهر :
هر روز بعد از بیدار شدن، از این اتاق به آن اتاق می روم، می نشینم، بشین و پاشو می روم تا خود را آماده کنم . پریشب از تاریکی شب استفاده کردم و در خیابان جلوی بازار ، کمی پایینتر از تأمین اجتماعی، چند متری دویدم، دیشب و امروز عضلههای پشت پایم گرفته و به زور راه می روم! .
+ دیروز نزدیک ساعت ۱۲ ظهر دفترچه اعزام به خدمت رسید: ۹۰ روز اضافه خدمت به دلیل غیبت؛ تا امروز که کسی از ماجرا خبردار نشده .
دفترچه را به آقای جهانشاهلو نشان دادم ، فتوکپی آن را خواست. فتوکپی گرفتم و به او دادم ،گفت : آن را به سنندج میفرستیم.
از محمد کرمی پرسیدم که برگ سبز را چطوری می گیرند؟ اسامی مدارکی را گفت و گفت: آنها را به پادگان وحدت ببر. امروز که پنجشنبه بود ولی شنبه باید به سراغ کارهای برگسبز بروم. الحمدلله.
*عکس: محمد کرمی.
+ امروز شنبه ۱۳۸۴/۰۲/۲۴ : صبح حدود ساعت ۱۰ رفتم به حوزه و از آقای رستمی ، گواهی فعالیت گرفتم بعد رفتم به سپاه ناحیه، پیش آقای احمدی مسئول آموزش، گفت : گواهی فعالیت و کپی برگهی اعزام به خدمت را بگیر و آن را برابر با اصل کن و ببر به پادگان وحدت، قسمت آموزش. تمام کارها را کردم ،از قسمت کارگزینی گواهی فعالیت را گرفتم .
رفتم بانک و ۵ هزار تومان از دفترچه حسابم برداشته نمودم. انشاءالله که از سپاه اعزام شوم.
تصمیم گرفتم فردا صبح به امید خدا به سنندج و پادگان وحدت بروم؛ نزدیک ظهر رفتم به شرکت مسافربری حمید در میدان طالقانی و ساعت حرکت ماشین به سنندج را پرسیدم، گفت: ساعت ۵:۳۰-۶ حرکت میکند .لذا خودم را برای ساعت ۶ آماده کردهام.
دیروز رفتیم جمعه بازار ؛ صبح باران آمد و نزدیک ساعت ده که رفتم دیدم که پدرم لباس ها را گوشهای جمع کرده ...لباسها را با پسری به اسم حسین محبی جوانی حدود ۱۹ ساله که او هم لباس آورده بود جمع کردیم و یک وانت بار گرفتیم و لباسها را به مغازه بردیم .اکثر لباسها خیس شده بودند.
حدود ساعت یک، سعیدحسینی را دیدم ،دست راستش تا مچ باندپیچی شده بود.
گفت: پنجشنبه با اسماعیل رفتیم شهربازی با موتور یکی از دوستانم. هنگام برگشت با یک پراید تصادف کردیم؛ اسماعیل پای چپش صدمه دید و من هم دستم . میگفت هنگام تصادف از ائمه معصومین علیه السلام و الخصوص حضرت عباس علیه السلام کمک گرفته و دلیل اینکه زیاد صدمه ندیدهاند همین است چونکه در کلانتری از اینکه موتور و رانندهی موتور هیچ صدمهی خاصی ندیده ولی پراید کاملا صدمه دیده تعجب کردهاند. میگفت: حدود ۵۰ هزار تومان برای اسماعیل خرج کرده و حدود ۳۵۰ تومان هم برای پراید و حدود ۳۰ تومانی هم برای موتور.
+ یکشنبه ۱۳۸۴/۰۳/۰۱:
۱۸ روز دیگر به اعزام مانده.
دیروز و پریروز با سعیدحسینی به تعلیم رانندگی رفتیم. ابتدا به تعلیم رانندگی بهنام در مسیر مریوان رفتیم ... دیروز به تعلیم رانندگی صحرا در وسط شهر رفتیم ... .
حدود یک هفته پیش هم یک کش ورزشی به قیمت ۵۰۰۰ تومان خریدم از فروشگاه تختی.
ساعت ۵ بعد از ظهر است؛ جواب محل خدمت و محل آموزش آمد:
محل خدمت: سازمان زندانها ؛
یگان آموزشی :مرکز شهید کچویی کرج ؛
تاریخ شروع آموزش : ۱۳۸۴/۰۳/۱۹ ساعت ۸ صبح؛
آدرس: تهران-کرج-حصارک بیسیم مرکز آموزش شهید کچویی؛ به علت غیبت ۹۲ روز اضافه خدمت.
بنابراین صبح روز پنجشنبه باید در مرکز آموزشی شهید کچویی حاضر باشم.
همچنین باید قبل از اعزام ، واکسن مننژیت را بزنم که می خواهم انشاءالله فردا آن را انجام بدهم. الان هم می خواهم بروم به مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام تا نذرم را ادا کنم بعد هم مزار سید نی نی.
الحمدالله
+ ۱۳۸۴/۰۳/۰۸ :
از طریق یکی از دوستان سال دوم و سوم دبیرستان به نام مهدی بالادستیان با جوانی هم سن خودم به نام هادی محمد نظامی آشنا شدم؛ او هم در همان مکانی که من مشغول به خدمت و آموزش خواهم شد انشاءالله، خواهد بود ؛در مکانیکی که متعلق به خودش و برادرانش است مشغول به کار است؛ در ظاهر جوان شاد و شنگولی است.
به شبکهی بهداشت و درمان در چهارراه شهرداری برای تزریق واکسن رفتم که گفتند چهارشنبه همین هفته بروم.
به زندان بیجار هم سری زدم و رئیس نگهبانان پرسید که آشنا دارم و گفتم نه ؛ گفت که خیلی شانس آوردهام چون بعد از آموزشی به استان کردستان و از آنجا به بیجار منتقل خواهم شد . انشاءالله.
+ امروز دوشنبه ۸۴/۰۳/۰۹ : ... دهم یا یازدهم باید به سنندج تلفن بزنم و نتیجه و پاسخ کارت سبزم را بپرسم.
از خانواده کسی خانه نیست ، امروز صبح ساعت ۹ برای زیارت به سراب رفته و تا حالا که ساعت ۴:۲۰ است برنگشتهاند.
+ امروز چهارشنبه ۸۴/۰۳/۱۱:
تا انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری ۱۶ روز دیگر مانده است. کاندیداهای این دوره که ششمین رئیسجمهور است عبارتند از :
علی اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی- رئیس تشخیص مصلحت نظام.
مهدی کروبی -رئیس سابق مجلس شورای اسلامی
لاریجانی- رئیس سابق صدا و سیما.
مصطفی معین -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.
مهرعلیزاده -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.
محمدباقر قالیباف - رئیس مبارزه با مواد مخدر.
محمود احمدی نژاد.
از میان اینها ، کروبی بیشترین سروصدا را راه انداخته است. گفته هرماه ، هر ایرانی ۵۰ هزار تومان، دارا، ندار، ثروتمند،بیثروت، پولدار، بیپول ... البته هر ایرانی بالای ۱۸ سال ،و قول وفا به وعدهی خود را نیز داده است.
چهار سال پیش به «سید محمود کاشانی» رأی دادم و این دومین انتخابات ریاست جمهوری برای من است ، البته در موقع رأی دادن، من در آموزش نظامی سربازی هستم.
امروز رفتم و واکسن مننژیت و توأم بزرگسالان را زدم؛ جای آمپول ها مقداری درد میکند .
+ امروز سهشنبه ۸۴/۰۳/۱۷ :
و فردا به امید خدا روز موعود است.
قرار شد فردا ساعت ۱۰ به مقصد تهران با امیر حرکت کنیم. هادی محمد نظامی امشب به اتفاق خانواده به تهران می روند و روز پنج شنبه بین ساعت ۹ تا ۱۰ صبح همدیگر را خواهیم دید. فردا شب در خانهی خواهرم خواهیم بود و صبح پنجشنبه هم به پادگان میرویم.
امروز صبح رفتم برای گرفتن برگ سبزم، گفتن روز شنبه بیا انشاءالله روز شنبه پاسخ آن بیاید.
تا حالا به امید خدا که ستارالعیوب است، کسی از ماجرای نداشتن دیپلم من با خبر نشده ، انشاءالله در خدمت سربازی بتوانم در رشته خودم یا رشته علوم انسانی دیپلم بگیرم. انشاءالله.
امیدوارم بتوانم در سربازی نمازم را بخوانم و بتوانم طاعات و عبادات را به عمل آورم.
انشاءالله خداوند مرا همچنان مورد عنایت خود قرار دهد.
- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۸۴ ، ۱۰:۴۷