بِسْمِ اللّٰہِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ
دوباره کاری و مشکلتراشی و پول به جیب زدن دولتیها رسید به اسناد ملکی؛ از جمله تبدیل اسناد دفترچه ای به تکبرگ. من هم برای تغییر سند دفترچه ای به تکبرگ در اواخر مرداد ۱۴۰۴ به اداره ثبت اسناد و املاک شهر بیجار مراجعه کردم. قبل از مراجعه، به اداره ثبت اسناد زنگ زدم و پرسیدم چه مدارکی لازم داره؟ جواب دادند که باید در سامانه کاتب ثبت نام کنی و بعد با سند بیای اداره. بعد از ثبتنام در سامانه کاتب با سند به اداره رفتم. مشخص شد که علاوه بر ثبتنام در سامانه ، باید در قسمت «درخواستهای من» تقاضای تغییر سند دفترچهای به تکبرگ را نیز ثبت میکردم که اون کارمندی که تلفن را برداشته بود به این موضوع که یه نکتهی اصلی هستش اشاره نکرده بود. ( بعداً متوجه شدم که این مطلب را روی بنر بزرگی چاپ کردهاند و در اداره به دیوار چسباندهاند!)
* مدارک لازم : ثبت نام در سامانه کاتب - در قسمت درخواستهای من، ثبت درخواست تعویض دفترچهای به تکبرگ - همراه داشتن سند دفترچهای - اگر سند صلح هست و صاحب سند فوت کرده کپی برابر اصل گواهی فوت هم لازمه( گواهی برابر اصل را در دفاتر اسناد رسمی انجام میدن)
... بعد از مراجعه به رئیس اداره که هم به موبایل جواب میداد و هم به تلفن رومیزی و هم به من ! ... یه اسمی را گنگ و نامفهوم در حین جواب دادن به تلفن گفت که نفهمیدم...، کارم را به کارمندی به فامیلی «س» ارجاع داد. س که کارمند اداره ثبت اسناد هستش نوشتهای که حدود سی سال پیش را یه کارمندی مثل خودش نوشته بود نتوانست بفهمد! لذا دست به دامن نقشه شد...؛ آنطرف میز رفتم و از روی نقشه خانه را به او نشان دادم؛ نمیدونم احساس بامزه بودن میکرد یا تیکه میانداخت!؛ روی نقشهی کاملاً واضح، که مسیر خیابان و کوچه کاملاً مشخص بود میپرسید که شما از کجا میری داخل خونه ؟ با هلیکوپتر میری ؟!. جالبه بدونید که بعداً متوجه شدم این آقا نقشهبردار اداره هستش! ؛ نهایت اینکه گفت باید نقشهبرداری بشه.
با کمک یه آقای ملکی که بنگاهدار هستش، شمارهی یه نقشهبردار را پیدا کردم و باهاش برای پنجشنبه هماهنگ کردم . مهندس نقشهبرداری اومد و کار را انجام داد و برای تهیه نقشه ۶۳ متر ۹۰۰ هزار تومان هم گرفت .
نقشه را بردم پیش س، بعد از نوشتن مطالب و اعدادی روی نقشه، گفت ببر پیش خانم بانصیری و بعد بیار بذار روی میزم. داشت میرفت صبحانه میل کنه.
بردم پیش خانم بانصیری ، گفت حدود یههفته تا ده روز طول میکشه. شماره موبایل گرفت و گفت بهت زنگ میزنم. گفتم سوار گفته بعد از انجام کار بیار بذار رو میزم، گفت باید جواب نامهها بیاد. عجیب بود که کارمند س از روند کاری ادارهی محل کارش باخبر نبود.
حدود یک هفته بعد خانم بانصیری زنگ زد و رفتم پرونده را بردم پیش س. نگاهی به نقشه کرد و پرسید اینارو خودت نوشتی؟!!! ( یاللعجایب! طرف نمیتوانست دست خط خودش را هم تشخیص بده!). خلاصه یه مطالبی نوشت و چاپ کرد و گفت ببر پیش خانم ت.
ت با فاصله از شیشه نشسته بود و ضعیف حرف میزد و برخورد بدی داشت. یه مشخصاتی در مورد اسم و فامیل و کدپستی پشت برگه چاپ شده س نوشت و گفت اینها را بنویس. گفتم خودکارت را بده، صداش ضعیف بود و با اخم به یه جایی اشاره کرد. روی سکو را گشتم اما خودکاری پیدا نکردم. نهایت اینکه مشخص شد روی یه میز تو یه گوشه از سالن یه خودکار هست. اطلاعات خواسته شده را نوشتم و برای ت بردم. منتظر بودم تا تایپش تمام شود. کنارم هم یه مردی ایستاده بود. با برخورد تندی خطاب به ما گفت برید بشینید صداتون میزنم!. من نرفتم... برگه را گرفت و شماره موبایلم را نوشت و گفت که بهت زنگ میزنیم ، و بعد پرونده را با حالت تندی به گوشهای پرت کرد.
۱۶ شهریور ۱۴۰۴ پرونده تحویلش شد و تا ۴ آبان زنگ نزدند، برای اینکه یه موقع زنگ بزنن و بتونم جواب بدم، در تمام ساعات اداری، از شنبه تا چهارشنبه ، موبایلم را تو جیبم میذاشتم. حدود یه ماه بعد به اداره ثبت اسناد زنگ زدم، یه مردی گوشی را برداشت و در جواب سؤالهایم که پرونده در چه وضعیتیه ؟ هی میگفت چی بگم ... . خلاصه ۴ آبان مجدد زنگ زدم و اینبار یکی دیگه جواب داد، مشخص شد که پرونده آماده هستش؛ اون طرف خط میگفت نکنه زنگ زدن تو در دسترس نبودی؟! . خلاصه گفت بیا پیش خانم ت دنبال کارهای پرونده.
روز بعد رفتم پیش ت. پرونده را داخل کمد گذاشته بود، رفت دنبالش گشت و آورد ، نگاهی به سیستم کرد و یه تکه کاغذ نوشت و گفت این را ببر دفترخانه و بگو این نامه «شرط صلح» را تو سیستم برام بفرستن. راهی دفترخانه شدم. اونجا مشخص شد چیزی که ت میخواسته، تو متن هستش و نیاز به این دوباره کاری نبوده. نامه را گرفتم و مجدد برگشتم پیش ت.
هزینهی تاکسی برای رفت و برگشت هم ۲۰ هزار تومان شد.
رفت و برگشت حدود نیم ساعت طول کشید ؛ به ت گفتم نامه را آوردم ، میگفت کدوم نامه؟ ! ... خلاصه دوتا برگه چاپ کرد و داد به همکار روبروش، کارمند م. ف ؛ م.ف هم نگاهی به برگهها کرد و دور دوتا عدد خط کشید و گفت پرونده را ببر بالا پیش آقای ف!!!بگو اونهایی که دورش خط کشیدم با نقشه نمیخونه.
خلاصه رفتم بالا پیش س. ف ( یاد خاطرهای از چند سال پیش افتادم. برای تعویض کارت پایان خدمت، به پلیس+۱۰ رفتم، تمام کارکنان آنجا از زن و مرد یه فامیلی داشتن! ... گفتم با فلانی کار دارم، گفتند با کدومشون ؟ فامیلی همه تو اینجا یکیه!) .
قبل از من یه خانواده اونجا بودن، س.ف میگفت سی دی نقشه را بهم بدید، مراجعه کننده میگفت کدومشون؟ این سند تا حالا چهار بار نقشهبرداری شده، دوبار خودمون و دوبار خودتون! س.ف گفت سند همسایه را بیارید،گفتن که همکاری نمیکنن و سند نمیدن .
گفت قبلاً مال چه کسی بوده؟ مراجعه کننده گفت فلانی، دوباره گفت قبل از اون مال کی بوده؟ ؛ چند بار پشت سر هم این را پرسید تا جایی که مراجعه کننده تو جواب موند!..( تو دلم خنده ام گرفت) ، مابین کارشون، س.ف به من اشاره کرد، پرونده را نگاه کرد و به عددی که خودشان چاپ کرده بودند اشاره کرد و گفت خودت با متر اندازه بگیر ببین این ۶ متر و ۲۵ سانت هستش یا ۶متر و ۶۵ !؟ ؛ جالب بود که هم داخل اسناد قدیمی و هم نقشه جدیدی که ۹۰۰ تومن آب خورده بود ، هردو ۶ متر و ۲۵ سانت بود اما سیستم اداره، ۶متر و ۶۵ زده بود! چطور و چرا ؟ الله اعلم.
مسخره بازی را میبینید ؟ .
برای یه سمت نقشه هم گفت که سند همسایه یا کپی یا شماره ملک را برام بیار و خلاصه من اینبار باید آویزان همسایه بغلی میشدم.
رفتم پیش همسایه، گفت سند در رهن بانک بوده و دادیم به فلان دفترخانه که فک رهن بشه. برو اونجا و شماره ملک را بگیر. رفتم دفترخانه اسناد رسمی، کارمندی که اونجا بود گفت که خوده اداره ثبت داره همه چیو ، چرا اومدی اینجا ؟ گفتم کارمنده، به این حرفها گوش نمیده و از من خواسته. خلاصه شماره ملک را برام نوشت و بهم داد.
داشتم فکر میکردم اگه همسایه شماره ملکش را نمیداد آنوقت چکار باید میکردم؟ شاید اصلاً همسایه با همسایه پدر کشتگی داشته باشن، اونوقت چاره چیه؟ در همین افکار به اداره ثبت زنگ زدم؛ کارمند گفت: اسم و فامیل صاحب سند یا ورثه را بیاور تو سیستم سرچ کنیم ... .
جداً مسخره بازی را میبینید ؟! خوب همونجا سرچ میکردی چرا من را دنبال نخود سیاه فرستادی؟. برای همین شماره ملک ، حدود چهار روز معطل شدم! .
شنبه حدود ساعت ۸ و نیم رفتم اداره؛ دیدم جا تره و بچه نیست! مشخص شد که س.ف امروز نمیاد سر کار. داشتم فکر کردم اگه طرف یه آدم بدبخت و بیکسوکار باشه یا بیسواد باشه یا از جای دور اومده باشه چکار باید بکنه؟ نباید این کارمند به جانشین داشته باشه که مردم گرفتار نشن).
روز بعد ۱۱ آبان ۱۴۰۴ رفتم اداره ثبت خدمت س.ف؛ از روی شماره ملک همسایه یه تغییراتی تو سیستم داد و گفت ببر پیش س ( نقشهبردار اداره) ، این دو کارمند با فاصله ده متر روبروی هم میشینن، رفتم پیش س ، اون هم اعداد و شماره پلاک همسایه را در سیستم تغییر داد و برگهای چاپ شده را امضا کرد و دوباره بردم پیش س.ف . یه مطالبی در مورد شماره پلاک همسایهها و متراژ نوشت و امضا کرد و من هم امضا کردم و گفت ببر پیش رئیس امضا کنه . بعد از امضای ریاست، بردم پیش س.ف ، گفت ببر پیش خانم ت.
رفتم طبقه پایین پیش ت ، ت گفت برو پرونده را هم بیار، دوباره رفتم بالا پیش س.ف . خلاصه پرونده را گرفتم و دادم به ت ، گفت بشین صدات میزنم. امروز حلقه دستش نکرده بود، نمیدونم یادش رفته بود یا کلاً مشقی بود، شایدم دعواشون شده .
حدود یه ربع بعد م.ف گفت : سهرابی. رفتم پیشش ، دوباره زیر همون دو عدد را خط کشید و گفت ببر پیش ف بگو این عددها با نقشه نمیخونه! گفتم چی نمیخونه؟ گفت ببر ، خودش میدونه.
دوباره رفتم بالا پیش س.ف ، آخر همون نوشتههای خودش حدود دو کلمه نوشت، شاید اقدام گردد ، چون دستخطش خوانا نبود نتونستم بخونم، س.ف گفت ببر پیش بگو الان میخونه! خلاصه دوباره رفتم پایین ( این بالا و پایین کردنها را ساده رد نکنید! فکر کنید اگه مراجعهکننده پیر باشه یا مشکل حرکتی داشته باشه یا مثل من مشکل تنگی شدید کانال نخاعی داشته باشه اونوقت زجر این بالا پایین رفتنها را متوجه میشوید) .
فایل صوتی با صدای بلند و هدفون بشنوید بهتره
رفتم پایین پیش م.ف ، تعجب کرد ، گفت چی شد؟ گفتم یه چیزی نوشت... . بعد از کمی ور رفتن با کاغذها گفت پدرت کجاست؟ گفتم فوت کرده، تو چشمام نگاه کرد و چهرهاشو یه حالت خاصی کرد ، نمیتونم توصیف کنیم، گفت برو گواهی فوت برابر با اصل بیار. دوباره راهی آوردن کاغذ شدم. رفتم خونه گواهی فوت را برداشتم و رفتم دفترخانه، کپی را مهر و امضا کردند و دوباره برگشتم اداره ثبت. ده تومن هم هزینهی تاکسی شد. حدود نیم ساعت یا کمی بیشتر طول کشید. برگه را دادم م.ف، برگه را داد خانم ت . ت دوباره شماره موبایلم را گرفت و گفت بهت زنگ میزنیم - بازم سرکاری ، دوباره رفت برای یه ماه دیگه- توضیح دادم که سند را لازم دارم سریعتر انجام بده... گفت سرم شلوغه، دو سه روز طول میکشه و خلاصه اینکه قهر کرد و دیگه جواب نداد! هرچی گفتم خانم ت ... . نهایت دست به شلوار م.ف شدم. گفت برو دو سه روز دیگه سر بزن. هه ، دقت نمودی! اون یکی میگه شماره بده زنگ میزنیم، این یکی میگه خودت سر بزن! .
به جای ۲-۳ روز ، هفتهی بعد رفتم ، به این خیال که جواب همهی نامهها آمده باشد و کار تمام شده باشد! زهی خیال خوش ، شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴ رفتم اداره پیش ش.ت . پرسید شماره ملکتون چنده؟ ، تو سیستم داشت نگاه میکرد که م.ف اشاره کرد که مربوط به فلان موضوع هستش... . خلاصه معلوم شد که تا الان نامهای ارسال نشده و خودم باید کار را انجام بدهم. ش.ت مشغول نوشتن نامه شد!، حدود نیم ساعتی طول کشید تا یه نامه را تایپ کرد و سروتهش را جمع کرد!.( بعداً مشخص شد که همین نامهی نیم ساعتی را هم دارای مشکل بوده!!! ). گفت نامه را بده رییس امضا کنه و بعد ببر اداره مالیات . بعد از رسیدن به خدمت رئیس و امضا، راهی اداره مالیات شدم. کرایه تاکسی ده هزار تومنه شد. در اداره مالیات من را به قسمت ارث فرستادند. نامه را جلوی کارمند گذاشتم، در حالیکه دو دستش به موبایلش بود نامه را خواند و گفت ببر پیش حاجتقی چون سند صلح هستش و از ارث خارجه و مربوط به ما نمیشه. این قسمت یه کارمند داشت با سبیلهای عجیب، یه چیزی تو مایههای سبیل بهنام بانی خواننده. داشتم فکر میکردم که چهکسایو برای نداشتن تهریش ردّ صلاحیت کردند اون وقت بچههای خودشونو با سبیلهای ناصرالدین شاهی گذاشتن سرِ کار !.
دنبال حاجتقی میگشتم ، من به خیال اینکه حاج تقی رئیس اداره هستش و بر اساس اسمش یه پیرمرده، دنبالش میگشتم که مشخص شد فامیلی این کارمند حاجی تقی هستش نه اسمش. حاجی تقی بعد از توجیه توسط خودم که این پرونده مربوط به خونه هستش و گفتن ببر اداره مالیات...، گفت کپی سند و کپی مابقی مدارک لازمه. دقت کنید که سند را هفتهی پیش تو اداره ثبت توسط خانم ش.ت باطل شد و به پرونده میخکوب شده بود! . خدا را شکر از سند عکس گرفته بودم و موبایل را هم همراه خودم برده بودم، موتورولا ای ۱۳. خلاصه رفتم دنبال کپی مدارک. کپی مدارک ۹۰ هزار تومن آب خورد. مجدد رفتم پیش حاجیتقی. بعد از بررسی و نوشتن دستور، فرستادم تا نامه را در دبیرخانه شماره کنم، کارمند دبیرخانه لم داده بود و مشغول امر خطیر و فرسایشی موبایل بازی بود و سرگرم فیلم دیدن در شبکههای اجتماعی !. بعد از شماره ، حاجیتقی کارم را به کارمندی دیگر ارجاع داد. این کارمند هم مثل کارمندهای دیگر پرسید: خونه هستش یا مغازهاس؟ گفتم خونه، گفت چرا فرستادند اینجا؟ ! . عجیب بود ، یعنی قبلاً کسی را برای بررسی مالیاتی خونه اش به اداره مالیات نفرستاده بودند؟! ؛ خلاصه ، این کارمند شماره موبایل گرفت و گفت بهت زنگ میزنیم و شاید تا ظهر بهت زنگ زدم.
روز بعد جوانی به فامیلی شفیعی از اداره مالیات زنگ زد و گفت برو شهرداری و گزارش اطلاعات ساختمان را برامون بیار. ( بعداً متوجه شدم که تو این اداره هم چندتا شفیعی هستش، هم خانم و هم آقا !)
راهی شهرداری شدم و رفتم باجهی ۲. حدود یک ساعت و نیم کارم طول کشید با اینکه اون کارمند مربوطه هیچ مراجعه کنندهای نداشت! . جالب بود بدونید که اون کارمند هم سند میخواست و مجدد یادآوری میکنم که سند را هفته پیش در ادارهی ثبت، شایسته .تا از من گرفت و باطل کرد و چسباند داخل پرونده!. از قبل دو تا برگهی کپی از پرداخت عوارض شهرداری داشتم که خدابیامرز پدرم آنها را برای روز مبادا که همین امروز بود ، نگه داشته بود، خدا رحمتش کنه. کارمند از روی همون برگهها، یه گزارش اطلاعات ساختمان برام نوشت و بعد یه کد را روی یه کاغذ نوشت و گفت ببر باجه ۷ و بعد مجدد بیا اینجا. مشخص شد که باید عوارض شهرداری را پرداخت کنم ، از سال ۱۳۹۷ که سند صلح امضا شده بود ، عوارض پرداخت نشده بود که مبلغ یک میلیون و چهارده هزار تومان را همونجا کارت کشیدم. از کارمند اون قسمت که فامیلیاش خراج بود پرسیدم : اگه هرساله بخوام عوارض را بدم باید بیام اینجا؟ صداش ضعیف بود و از پشت حفاظ شیشهای خوب شنیده نمیشد، ( یکی از معایب این حفاظ های شیشهای غیر استاندارد یا غیرحرفهای بودن آنهاست! چندتا سوراخ داره برای رد و بدل شدن صدا که پایینتر از صورت مراجعه کننده هستش و مراجعه کننده باید تا کمر خم بشه تا کارمند صداشو بشنوه) خلاصه متوجه شدم که از راههای مختلفی میشه این عوارض را پرداخت کرد. برگه را بردم باجه ۲ که کارمندش اونجا نبود، مشخص شد که رفتهاند قبرستان برای فاتحه خواندن! . شاید ۴۰ دقیقه منتظر شدم تا کارمند باجه ۲ اومد، گفت بهشون گفتم که برگه را بهت بدن! به کِی گفته بود نمیدونم! . مشخص شد که میخواست مطمئن بشه که عوارض را میپردازم و اصلاً احتیاجی به اون برگه نداشت و اون برگه مال خودم بود که نشون میداد عوارض شهرداری را تا پایان سال جاری پرداخت کردهام! . اونقدر ایستاده بودم و معطل شدم که کفپاهایم درد گرفته.
برگه را بردم اداره مالیات ، طبقهی دوم پیش شفیعی. خدا را شکر این کارمند کارش را بلد بود چون اولش گفت که انحصار وراثت هم میخواد که متوجه شد که سند صلح هستش و نیازی به انحصار وراثت ندارن وگرنه مدتی هم علاف اون میشدم. گفت مهاجری ۲-۳ روز دیگه بهت زنگ میزنه.
سند صلح یعنی اینکه پدرم شرط کرده که تا وقتی زنده هستش، خونه مال خودشه و بعد از فوتش مال منه. خدا رحمتش کنه.
۲۴ آبان ۱۴۰۴ خودم رفتم اداره ثبت پیش مهاجری. گفت تازه پروندهات را بهم دادن ... دیروز میخواستم زنگ بزنم که یادم رفت... . خلاصه بعد از حدود نیم ساعت و امضا کردن چندتا برگه ، رفتم باجه ۱۱ و برای یه خونه کلنگی چوب و خشت ، نزدیک به دو میلیون تومان ازم مالیات گرفتند. دوباره رفتم پیش مهاجری. قرار شد که برم دبیرخانه برای نوشتن پاسخ نامه ی ادارهی ثبت ؛ مشخص شد که شایسته.ت نامه را ناقص نوشته و کارمند اداره مالیات میتونست از این هم موضوع اشکال بگیره و کارش هم درست بود اما خدا را شکر بیخیال موضوع شدند و کارم را راه انداختند. بعد از گرفتن پاسخ نامه رفتم اداره ثبت، طبقهی بالا پیش رئیس اداره ، نامه را مهر زد و اعدادی نوشت، نامه را آوردم پایین پیش شایسته.ت . گفت ببر بالا بده دبیرخانه شماره بشه، دوباره رفتم بالا ، بعد از شماره کردن نامه اومدم پایین پیش شایسته.ت، گفت بشین صدات میزنم. نیم ساعتی گذشت. یه پیرزن اومده بود دنبال پروندهاش، از مهران.ف پاس میشد پیش خالد.ش و برعکس. دو-سه باری رفت و برگشت و خلاصه مهران.ف به تکه کاغذ داد دستش که بره دادگاه... ، از نشستن خسته شدم و بلند شدم که قدمی بزنم که همزمان شد با رفتن همون پیرزن، موقع رفتن به حرفایی زد که خوب نشنیدم فقط اون قسمت را شنیدم که گفت... برای اذیت و آزار مردم، منم گفتم آی گفتی،فقط مردمو اذیت و آزار میکنن، گفت نهساله دارم میرم دادگاه! . شروع کردم به قدم زدن، به طبع من، دو-سه تا پیرمردی هم که اونجا نشسته بودن. بلند شدن و شروع به قدم زدن کردند... . شایسته.ت صدام کرد و گفت بذار معطل نشی برو فردا ساعت ۱۰ بیا. خدا را شکر از اون فرمول شماره موبایلتو بده زنگ میزنیم استفاده نکرد.
روز بعد در حالیکه بارندگی بود رفتم اداره، پیش شایسته.ت، مهران.ف تا من را دید گفت آقای سهرابی؟ ، گفتم بله. پرونده را داد بهم و گفت ببر رییس امضا کنه و بعد ببر مالی. در همین حین یه مردی اومد پیش شایسته.ت و گفت: خدا برادرتو برات نگهدار داره کارم را راه بنداز سند را لازم دارم ! ، مهران.ف به شایسته.ت گفت کار اینو راه بنداز خیلی اومده و رفته، شایسته.ت تو چشمهای مهران نگاه کرد و با یه حالتی گفت :اون هفته چهارشنبه پروندهاشو آورده! . واقعا برام سؤاله که این آدم! از اذیت و آزار مردم چه لذتی میبره؟ دنبال این اذیت و آزار چه هدفی داره؟ میخواد با این کار چیو ثابت کنه؟!
لعنت خدا بر مردمآزار و بر آدم عقدهای
تو مدتی که کارم دست شایسته.ت بود به مواردی برخوردم که برایم جالب بود: ۱. شنیدم یه بنده خدایی تو تهران گفته: ... خارجیها از یه تعدادی بیسروپا تو ایران حمایت میکنند... ؛ خوب بزرگوار شما که عیب دیگران را میبینید چطور چنین عیبی را که خودتان هم دارید رفع نمیکنید؟! شما هم کم آدم بیسروپا بر مردم مسلط نکردید، نمونهاش همین آدم!
۲. تو همین روزها بود که بخشی از یه سریال را دیدم که فکر کنم از شبکهی آیفیلم پخش میشد؛ یه کارمندی که چهره موقر و موجهای داشت به دوستش میگفت که کار فلان مراجعهکننده را زود انجام نمیدم تا کارش سریع راه نیفته! ؛ عجیبه ! انگار که کار مراجعه کنندگان را طول دادن و اذیت کردن مردم یه موضوع نهادینه شده در دولت و حکومت هستش طوریکه رسماً از صداوسیمای ملی هم پخشش میکنن!.
۳. مدتی بود که به سخنرانیهای قدیمی آقای قرائتی گوش میدادم. تو همین روزها به یه سخنرانی گوش دادم در مورد مشکلات ادارات و طول دادن کار مردم !
۴. از اخبار شنیدم که مسئول ( یا یکی از مسئولین) سازمان استخدامی کشور میگه که یه کاری میخوان انجام بدهند که هر کارمندی بازنشسته شد ، حقوق بازنشستگیاش با زمان کارش تفاوت چندانی نداشته باشه! .بگذریم از اینکه چرا باید همچین کاری انجام بشه و به یه آدم بیکار باید پول بدن اما حرفم اینه که این کارمند مردم آزار بعد از بازنشستگی به همان اندازه زمان مردمآزاری حقوق میگیره.
پرونده را بردم طبقه بالا و بعد از امضای رئیس بردم امور مالی. خانمی که اونجا بود گفت که مودم قطع هستش برو یه ساعت دیگه بیا. گفتم اگه یه ساعت دیگه بیام حتماً وصل میشه؟ ... خلاصه شماره موبایلم را گرفت و گفت وصل شد بهت زنگ میزنم. حدود نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت وصل شده بیا. رفتم امور مالی و بعد از حدود نیم ساعت، چهارصد و سی هزار تومن ازم گرفت، یه برگه چاپ کرد و بعد دو برگه سند خام گذاشت داخل پرونده و گفت مبارکه! ببر بده شکری امضا کنه و بعد بده بانصیری چاپ کنه. در همین حین یه خانمی اومد تو سالن و شروع به سروصدا کرد. خانم امور مالی گفت ای وای باز این زنه اومد، سند ازدواجش را میخواد هرچی میگیم برو دفترخانه بگیر باز نمیفهمه! .
رفتم پایین پیش خالد.ش . بعد از امضای خالد.ش رفتم پیش خانم بانصیری. گفت امروز سرم شلوغ هستش برو فردا ساعت ۱۰ بیا. فردا ساعت ۱۰ رفتم که سندها را آماده تحویلم داد و گفت بده به رئیس امضا کنه. بعد از امضای رئیس ، بردم دبیرخانه و بعد بردم پیش خالد.ش ، بعد از گرفتن امضای اینکه اصل سند را تحویل گرفتهام ، شدم صاحب سند. نامردا حدود چهارصد هزار تومان گرفتند اما یه نایلون ندادند که سند را داخلش بندازم!
خلاصه! بعد از این همه دوندگی و برو بیا و بالا و پایین کردنها، نهایت این شد : کاغذی را که روی آن نوشته بود ۶۳ متر خانه متعلق به منه را عوض کردند و روی یه کاغذ دیگه نوشتند ۶۳ متر خانه متعلق به منه!
موفق باشید!
حبیب سهرابی
بیجار گروس
- ۰ نظر
- ۰۶ دی ۰۴ ، ۲۱:۴۶
