از روزهای اول پارکبانی
زیاد در مورد کار پارکبانی میپرسند. امروز ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ و نزدیک ظهر با پیرمردی هم کلام شدم. به نظر میرسید که خودش هم بازنشسته باشد. حرفی قشنگی زد. بحثمان در مورد بیکاری و اینکه من قبلاً بیکار بودم و با کار پارکبانی ، مشغول به کار شدهام؛ در جوابم گفت : اگر این بازنشسته ها نبودند ، بیکاری هم نبود، بیمه دارند و صاحب کار هم چیز زیادی از آنها نمیخواهد، بازاریها بازنشسته هستند، فلانی و فلانی و صاحب فلان کار ( اسم برد الان یادم نمانده ) هم از بازنشسته ها هستند، بذارید چندتا جوان بیکار بره سرکار. بعد گفت : برای مدرسه غیرانتفاعی از من هم دعوت کردند ، نرفتم گفتم چندتا جوانو ببرید... . من هم ضمن تایید حرفهایش گفتم که آژانسهای تلفنی هم از بازنشسته ها هستند، اگر نبودند جوانها سرکار میرفتند.
حرفش درست بود و این یکی از دردهای شهر بیجار یا شاید بشه گفت ایران است. یارو کارمنده و یه مغازه هم داره، به قول خودشون برای روزهای بازنشستگی!!! ، خوب به جای مغازه زدن و بریدن نان آدمهایی که مثل شما درآمد ثابت بازنشستگی ندارند، اشتغالزایی کنید نه اشتغالزدایی. یاد پدرم افتادم که کاری جز تاناکورا فروشی نداشت، مغازهای اجارهای داشت و بگینگی کارش خوب بود تا اینکه سر و کلهی کارمندان و به ویژه معلمها پیدا شد، هیچی آخرسر بنده خدا مجبور به جمع کردن مغازهاش شد. من این درد را با وجود خودم حس کرده و چشیدهام.
همین الان (حوالی ساعت ۵ عصر ) که مشغول نوشتن این مطالب بودم با پیرمرد دیگری هم کلام شدم که میگفت ۲۰ سال دبیر بوده و ۵ سال قاضی و ۱۰ سال هم در زندان انفرادی بوده ، یعنی بعد از انقلاب. از حکومت گلایه داشت و از بی عدالتی. برایش گفتم که من هم گرفتار بیعدالتی این حکومت شدهام و بعد از ۱۵ سال تلف کردن جوانیام برای گوهترین سازمان جهان، حالا در ۳۵ سالگی باید پارکبانی کنم.
این هم یه عکس یهویی همین الانی : من و مازیار و مش احد
۳۰ فروردین ۱۴۰۰
حبیب سهرابی
بیجار گروس