خیابان پشت قلای بیجار
به نام خدا
۱. امروز همنشین پیرمرد کُردی بودم که میگفت به هر که بخندی همون بلا سرت میاد. در جوانی به هر که کلهپا میشد میخندیدم و امروز خودم کلهپا میشوم... ،... تو که امروز پلاک مینویسی یه روز هم پلاک ماشین تو رو مینویسن ( وضع خودمو در نظر گرفتم و گفتم امکان ندارد که ماشین بخرم ، قسم خورد که این اتفاق میافتد)... از بدی اولاد میگفت و از اینکه تربیت صحیح اولاد خیلی مهمه. البته حرفهایی که میزد برایم تازگی نداشت و عمرش را داده بود تا بر او ثابت شده بود.
۲. جلوی مجتمع فرهنگی نور ، ۱۲ خودرو وانت با جهیزیهی مختصری برای نوعروسان کمیته امداد ایستاده بود.
۳. اوایل صبح یکی از کارمندان بیمه ایران، روبروی بانک ملی مرکزی، را که دیروز هم دیده بودم دوباره دیدم، میگفت ماشینم را داخل کوچه زده بودم... و رفتم سراغش که جوانی در حال باز کردن و بردن باطری بود، پرسیدم چکار میکنی گفت که ماشینم خاموش شده و روشن نمیشه ... من کارت ماشین را بهش نشان دادم و گفتم اگه ماشین تو هستش پس کارتش پیش من چکار میکنه ... خلاصه افتاد به گریه کردن و گفت پول سیگار ندارم و ... من هم بیست تومنی بهش دادم.
همین شخص دیروز میگفت که حدود ۳۵ سال خدمته و آچار فرانسه بیمه هستش و هرکاری انجام میده و نتونسته که پسرش را جای خودش استخدام کنه و کلی گلایه داشت. چند تا عکس هم از تو موبایلش نشون داد که کوهنورد هستش و یه جایی رفته بود که دوتا کوهنورد که زن و شوهر بودند اونجا از سرما خشک شده بودند و یه تابلو اونجا زده بودند... . با مرد میانسالی به اسم مش عباس که سرمایهدار آپارتمان حاجی سردار ! مسعود سردارزاده هستش در مورد خیانت مسئولین بیجاری و فراری دادن بیجاریها از بیجار حرف زدند و حرفهایشان هم درست بود.
۴. امروز همصحبت یکی از بازرسان اداره صمت بودم. به کاغذ اخطاریهی پشت شیشه پاک کن ماشینش اشاره کرد و گفت : این چه مسخره بازیه؟ ... در مورد این مورد حوصلهی نوشتن ندارم چون در مورد این جماعت که « پول » تمام هدف زندگیشان است قبلا نوشتهام و بعداً هم اگر حوصله داشتم خواهم نوشت.
۴. امروز پسرک دوچرخه سواری آمده بود و میگفت که یه کارت همیار پلیس بهم بده، گفتم برای چی میخوای؟ گفت تا وقتی بچهها با هم دعوا میکنند از هم جداشون کنم ! . دیروز یا پریروز هم سه تا پسر نوجوان در حال عبور آمدند جلو و یکیشون گفت که دوچرخهام پلاک نداره چکارش کنم!؟ ؛ همهاش در همین خیابان پشت قلا که در عکس بالا که وانتیا وایستادند اتفاق افتاد. خیابان با مزهای هستش با آدمهای بامزهتر.
وللّه الحمد اولّا و آخرا
یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
حبیب سهرابی
بیجار گروس