سلام بر پدر و مادر پیرم
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
به خانه زنگ زدم و با خواهر و مادرم حرف زدم ، مادرم تا دلت بخواهد قربان صدقهام رفت. خواهرم گفت: دوست برای بردن کاپشن نیامده، گفتم: اشکالی ندارد اگر هم نیامد نیامد.
اینجا بر خلاف زمان آموزشی وقت مقداری به کندی می گذرد، دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت و بعد ۲۴ ساعت آماده که همان استراحت است وقت را به سختی جلو میبرد و این ساعات عمر ماست که به چشم بستنی میگذرد ،به قول آقای کادیجانی ،فرمانده گردان مان که در هنگام آموزشی میگفت: این روزها مثل برق میگذرد و تا به خودت بیایی میبینی عمرت هم گذشته .
بار خدایا تو در تمام زندگی مرا با تمام گناهانم کمک کردی و حال هم قلبم را در کُنج این تاریکخانه دریاب و به من آرامش قلب ده و مرا همچنان کمک کن تا بتوانم این اوقات و روزها و ساعات را با راحتی و با توکل بر تو و نظر بر تو بگذرانم و مرا از افکار و هوسهای پَست دور بدار، تو را به حق حضرت ام الائمه سلام الله علیها و به حق حضرت امیرالمومنین علیه السلام .
در حال حاضر تنها سرگرمیام همین دفترچه و تقویم که شامل دعاست میباشد .
بسمه تعالی
از دست عزیزان گلهای نیست / گر هم گلهای هست دگر حوصلهای نیست.
این شعر روی شیشهی یکی از برجکها نوشته شده.
صادق توسلی ،یکی از پاسیارها، چند دقیقه پیش مرا صدا زد و رفتم حدود ۵ دقیقهای به جای سعید اصفهانی که در برجک انفرادی در حال نگهبانی بود ایستادم تا مشکل دستشوییش را رفع کند و شعر بالا هم روی شیشهی همان برجک با خط تقریباً قرمز رنگ نوشته شده .
ما که بنده خدایم، زیر این گنبد کبود، از تعلق آزادیم.
امروز میثم کبودوندی و سعید و احسان خانزاده و هادی که به جای عماد ایستاده ،پُست هستند. اگر عماد فردا بیاید من و عماد پست هایمان با هم میافتد و وقت استراحتمان هم با هم، یعنی این که از این پس اگر بخواهیم بیرون برویم من و عماد با هم و هادی و میثم و سعید و احسان باهم، این کمی دلم را تنگ میکند یک موقعی من تنها نیفتم، توکل بر خدا.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۶ بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۹ آسایشگاه.
یادم رفت دلتنگیای را که چند روز پیش گفتم ،بنویسم:
سلام من به بیجار به بام کردستان
به کوه نقارهکوبش سر برافراشته چون سبلان
سلام بر پدر و مادر پیرم
نور دو دیده ام کز دوریشان دلگیرم
سلام من بر مادرم، عزیز جان و صاحب دلم
سلام من بر پدرم، بزرگ من و تاج سرم
©www.habibsohrabi.blog.ir