🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرباز زندان بانه» ثبت شده است

به نام خدا

ساعت ۱۲ ظهر روز جمعه ۱۳۸۴/۰۷/۱۵، آسایشگاه سربازان اداره کل سازمان زندانهای کردستان؛

 روز پنجشنبه ( که دیروز باشد ) و روز قبلش از بچه ها شنیدم که انتقالی‌ام آمده( الخصوص هادی محمدنظامی که اولین نفر بود گفت که انتقالی‌ات آمده).

من و سید هیوا حسینی بچه‌ی کامیاران .

( دوست داشتم در بانه بمانم، دوست داشتم حداقل مدتی را از بیجار دور باشم و به آقای اکبری گفتم که نمی‌روم؛ با استان تماس گرفت و بعدش گفت که از استان خواستنت ... . بانه شهر خوب و دوست‌داشتنی بود و مردمان خوبی هم داشت . سلام بر بانه و مردمانش ).


سرهنگ بیژن نامداری فرمانده‌ی یگان حفاظت، احتمالاً سید هیوا را طبق گفته‌ی قبلی خودش به کامیاران بفرستید اما من را مشخص نیست، یا به زندان مرکزی سنندج می فرستد یا به شهر دیگر، اگر خدا بخواهد شاید در همین اداره کل بمانم. ان‌شاءالله.


دیروز این موقع با سید هیوا، سوار بر سواری به طرف سقز می‌رفتیم، وقتی به سقز رسیدیم سید هیوا به زندان بانه زنگ زد تا مطمئن شویم که پرونده هردویمان در داخل پاکت است یا نه. بعد فهمیدیم که در داخل پاکت یک نامه هست و دو پرونده ما ؛ بعد در همان ترمینال که تاکنون سه بار آنجا را دیده ام (یک بار روز اول که با پدرم آمده بودم ،بار دوم وقتی به مرخصی استعلاجی رفتم و بار سوم همین بار) یک سواری به مقصد سنندج کرایه کردیم.

 کرایه از بانه تا سقز با سواری ۸۰۰ تومان ؛از سقز تا دیواندره ۱۰۰ تومان ؛ از دیواندره تا بیجار ۱۲۰۰ تومان ؛ از سقز تا سنندج ۳,۵۰۰ تومان.

 به هر حال به سنندج رسیدیم، سواری کرایه کردیم و به اداره کل رفتیم .

وارد که شدیم بعد از ثبت اسامی و ساعت ورود، ما را به طرف آسایشگاه راهنمایی کردند که در پشت ساختمان اداره کل است. بعد از ورود به داخل آسایشگاه، سید عابد حسینی بچه سنندج که چند ماه پیش به اداره کل انتقال داده شده بود را دیدیم ؛ بعد از احوالپرسی و غیره ساک‌هایمان را در داخل کمد گذاشتیم بعد آسایشگاه سربازان پستی را به ما نشان داد و به هر کداممان یک تخت داد.

 یکی از بچه های دوره ۱۰۰ از گروهان ثارالله را دیدم به نام سیروان حیدریان که از سقز آمده بود برای معافی؛ فتق دارد؛ گفت که من را می شناسد و مهدی آقا مرادی و مهدی عبدالعلی زاده را می شناسد.

 سرباز های اینجا نسبت به سرباز های آسایشگاه بانه خوش اخلاق و خوش برخوردتر هستند .

ماه رمضان است و شب ها ساعت ۳:۴۵ ، سحری و ساعت ۶ و ۷ هم افطاری میخوریم ؛ امروز هم سحری زولبیا بامیه دادند با آبگوشت بسیار خوبی که تهیه شده بود. دیروز هم افطار مرغ و سیب زمینی بود. غذاهای اینجا پخته و آماده است.

 دیروز نیم ساعت پست دادم و امروز صبح هم ۲ ساعت ۶ تا ۸ صبح. الحمدلله رب العالمین. این نیز بگذرد.



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا


سه شنبه ۱۳۸۴/۰۷/۱۲ ساعت َ۴:۲۰ بعد از ظهر .

 اولین نفری که در آسایشگاه، آبله مرغان گرفت تقی مرادی بود. بعد در یک روز هم رسول محمودی و هم میثم کبودوندی و روز بعدش من.

در بانه و در ساختمانی نیمه فعال به دکتر رفتم. دکتر برایم پنج روز استراحت نوشت. بردم به اکبری دادم . اکبری مرخصی استعلاجی داد البته با یک روز تأخیر؛ من هم لباس شخصی هم را پوشیدم و دِ بزن بریم بیجار...

 بیجار هم رفتم پیش دکتر توکلی پور ؛ او هم چندتا پماد داد و گفت روزی که مرخصی‌ات تمام شد بیا من هم چهار روز برایت بنویسم.


عکس دکتر توکلی پور، پزشک عمومی به همراه منشی‌اش وحی خان‌بابایی در ۱۳۸۴

(عکس بالا: سمت چپ : دکتر محمدرضا توکلی پور به همراه منشی‌اش وجی خان بابایی)

 در این پنج روز رفتم زندان بیجار و به بچه‌های آنجا سری زدم.

 روز پنجشنبه هم به سنندج رفتم و چهار روز دکتر توکلی پور را از سرهنگ نامداری، فرمانده یگان حفاظت زندانهای استان کردستان ، مرخصی گرفتم؛ کلاً از ۱۳۸۴/۰۷/۰۳ تا ۱۳۸۴/۰۷/۱۰ در مرخصی بودم .الحمدلله .

این اولین آبله مرغان عمرم بود و آنطوری که از مادر شنیدم، آبله مرغان نگرفته بودم. 


مهدی و احسان

( عکس بالا: مهدی آقا مرادی و احسان خانزاده ؛ زندان بیجار گروس. ) کیف می‌کنی چطوری به خطشون کردم برای عکاسی.


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

روز ۱۳۸۴/۰۶/۲۲  سر صبحگاه آقای اکبری ، مسئول یگان حفاظت زندان بانه ، گفت : حبیب سهرابی در موردش نامه‌ای از تهران آمده که به درجه‌ی "سرباز دومی" نائل گشته که ضمن تبریک می‌تونه درجه رو هم بزنه. الحمدلله.

 اگرچه درجه پیدا نشد و من هم تا الان نزده‌ام ولی تصمیم دارم روزی که به مرخصی استحقاقی می‌روم درجه را بزنم. بچه‌ها سر صبحگاه پرسیدند که حقوقم چقدر شده و آقای اکبری گفت : خیلی زیاد نشده و در حدود یکی- دو هزار تومن از سرباز صفر بیشتره ، که بچه‌ها یه خنده‌‌ی ریزی کردن ...

تفاوت درجه سرباز دومی با درجه‌ی صفر در اینه که سرباز صفر ، درجه اش را روی شانه می‌زنه ولی سرباز دومی کمی بالاتر از  قسمت مچ لباس.

نتیجه‌گیری: پس نتیجه می‌گیریم که وقتی در آموزشی، سایر بچه‌ها می‌گفتند که این امتحانات الکیه و فرمالیته و ... هستش همه‌اش حرف مفت بوده، اگه الکی بود الان بقیه هم مثل من درجه داشتن. 

بعدها اینطور فهمیدم- شاید هم من اشتباه فهمیدم- که من اولین سرباز با درجه‌ی سرباز دومی در سازمان زندانهای استان بودم. بازم الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ.

تفاوت درجه‌ی سرباز دومی با درجه‌ی سرباز صفر در سازمان زندانهای کشور




©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

به خانه زنگ زدم و با خواهر و مادرم حرف زدم ، مادرم تا دلت بخواهد قربان صدقه‌ام رفت. خواهرم گفت: دوست برای بردن کاپشن نیامده، گفتم: اشکالی ندارد اگر هم نیامد نیامد.

 اینجا بر خلاف زمان آموزشی وقت مقداری به کندی می گذرد، دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت و بعد ۲۴ ساعت آماده که همان استراحت است وقت را به سختی جلو میبرد و این ساعات عمر ماست که به چشم بستنی می‌گذرد ،به قول آقای کادیجانی ،فرمانده گردان مان که در هنگام آموزشی می‌گفت: این روزها مثل برق می‌گذرد و تا به خودت بیایی میبینی عمرت هم گذشته .

بار خدایا تو در تمام زندگی مرا با تمام گناهانم کمک کردی و حال هم قلبم را در کُنج این تاریک‌خانه دریاب و به من آرامش قلب ده و مرا همچنان کمک کن تا بتوانم این اوقات و روزها و ساعات را با راحتی و با توکل بر تو و نظر بر تو بگذرانم و مرا از افکار و هوس‌های پَست دور بدار، تو را به حق حضرت ام الائمه سلام الله علیها و به حق حضرت امیرالمومنین علیه السلام .

 در حال حاضر تنها سرگرمی‌ام همین دفترچه و تقویم که شامل دعاست می‌باشد .




بسمه تعالی


 از دست عزیزان گله‌ای نیست / گر هم گله‌ای هست دگر حوصله‌ای نیست.

 این شعر روی شیشه‌ی یکی از برجکها نوشته شده.

 صادق توسلی ،یکی از پاسیارها، چند دقیقه پیش مرا صدا زد و رفتم حدود ۵ دقیقه‌ای به جای سعید اصفهانی که در برجک انفرادی در حال نگهبانی بود ایستادم تا مشکل دستشوییش را رفع کند و شعر بالا هم روی شیشه‌ی همان برجک با خط تقریباً قرمز رنگ نوشته شده .

ما که بنده خدایم، زیر این گنبد کبود، از تعلق آزادیم.


 امروز میثم کبودوندی و سعید و احسان خانزاده و هادی که به جای عماد ایستاده ،پُست هستند. اگر عماد فردا بیاید من و عماد پست هایمان با هم می‌افتد و وقت استراحت‌مان هم با هم، یعنی این که از این پس اگر بخواهیم بیرون برویم من و عماد با هم و هادی و میثم و سعید و احسان باهم، این کمی دلم را تنگ میکند یک موقعی من تنها نیفتم، توکل بر خدا.

 ساعت ۱۰ دقیقه به ۶ بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۹ آسایشگاه.

یادم رفت دلتنگی‌ای را که چند روز پیش گفتم ،بنویسم:

 سلام من به بیجار به بام کردستان

 به کوه نقاره‌کوبش سر برافراشته چون سبلان

 سلام بر پدر و مادر پیرم

 نور دو دیده ام کز دوریشان دلگیرم

 سلام من بر مادرم، عزیز جان و صاحب دلم

 سلام من بر پدرم، بزرگ من و تاج سرم 


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi


۸۴/۰۵/۲۷ ساعت ۲۲:۰۵ روز پنجشنبه:

چند روز پیش که قرار بود بیرون برویم گفتند باید آماده‌باش باشید و حق بیرون رفتن ندارید. بعدازظهرش یکی از کارمندان زندان به اسم صادق مولانی داخل آسایشگاه آمد و چند نفر از سربازان را برای اثاث‌کشی منزلش برد و یکی از آن سربازان من بودم.

 من و حسین و ایوب و مرتضی و یک پسر دیگر که همگی نیروی قدیمی هستند.

 از در زندان با یک زامیاد به‌در خانه‌ی مولانی رفتیم و به طبقه سوم آن ساختمان. حدود سه بار وسایل را بار زدیم و به چند خیابان آن‌طرف‌تر به کوچه‌های قدیمی شهر بردیم.

 هنگام برگشت، مولانی برای هر کداممان یک بلال گرفت و آخرسر هم ما را به کبابی برد و هر نفری دو سیخ کباب با یک سیخ گوجه و نوشابه همگی ما را مهمان کرد ( موقع برگشتن، یکی دوتا از بچه‌ها حساب کردند و گفتند که حدود حقوق یه کارگر برای هرکداممان خرج کرده است) ، بعد هم سر چهارراه یا میدان از او خداحافظی کردیم و با پای پیاده به‌طرف زندان برگشتیم. این اولین مرخصی که نه اولین حضور من در خدمت سربازی در شهر بانه بود.

شهر بانه مثل اکثر شهرهای استان کردستان در منطقه‌ای کوهستانی قرار دارد، در میان کوه‌های تپه‌ای شکل و پوشیده از درخت که مناظر بسیار زیبایی دارد.


اما امروز؛ امروز روز ولادت حضرت امیرالمؤمنین شاه مردان امام علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام است.

امروز بعدازظهر با هادی محمدنظامی که هر دو آماده بودیم مرخصی شهری گرفتیم ؛بعدازظهر ساعت سه رفتیم و شش برگشتیم. از پاساژهای بزرگ شهر بانه دیدن کردیم پاساژ نوری و دو پاساژ خدری که بسیار وسایل مختلف و زیادی دارند.

 حدود ساعت چهار و نیم به‌طرف زندان برگشتیم، در بین راه روغن، شربت ،ماهی‌تابه، اسکاچ، سیب‌زمینی و پیاز خریدیم.( بعد پولش را بین هم قسمت کردیم و هر نفری نهصد تومان خرجمان شد البته به‌جز عماد ویسی که به مرخصی رفته. به او گفتم هنگام برگشت اورکتم را بگیرد و بیاورد چون تا احتمال زیاد تا اول زمستان مرخصی نمی‌روم ).

هنگامی هم که در پاساژ خدری بودیم نفری یک لیوان شربت گیلاس خریدیم و خوردیم.

نزدیک زندان هم کیک و ساندیس خوردیم و ساعت ده دقیقه به شش برگشتیم داخل زندان.

وضع بانه از نظر پوشش و مسائل اجتماعی مانند اکثر جاهای ایران دست‌خوش شبیخون شدید فرهنگی و نابودی حجاب است؛ اکثر زنان و دختران با وضع زننده‌ای در شهر رفت‌وآمد می‌کنند که البته در این دنیای امروزی، عادی و کم هم می‌باشد! .


اما داخل زندان به هر نفری دو کیک و دو آدامس جیره ماهانه دادند ، ظهر طالبی دادند ؛ بچه‌ها می‌گویند که بستنی هم می‌دهند.

هر شنبه جیره قند و هر ماه جیره پودر لباس‌شویی و صابون هم می‌دهند.

 آدامس‌هایی که دادند دارای عکس چسبان بودند که به‌شرح زیر تقدیم حضور می‌گردد :

عکسهای ادامس





  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۲ ساعت ۱۲:۴۵ ظهر؛ آسایشگاه سربازان زندان شهر بانه ؛ روی تخت سوم نیم‌خیز شده‌ام و در حال نوشتن این مطالب هستم.
صبح ساعت چهار و نیم بیدار شدم و با پدرم و ماشین کرایه‌ای به‌طرف بانه حرکت کردیم. حدود ساعت هشت یا هشت و نیم رسیدیم زندان بانه؛ داخل شهر بانه در یک چایخانه ، نیمرویی خوردیم.
وارد دژبانی زندان شدم و نامه را به دژبان دادم و با پدرم خداحافظی کردم ، تا آخرین لحظه‌ای که در را بستند پشت در ایستاده بود . در حین پیاده شدن از ماشین و ورود به داخل دژبانی، سربازی که در برجک در حال پست‌دادن و نگهبانی بود، داد می‌زد آشخور آشخور ... .
داخل آسایشگاه شدیم، من و یک سرباز بانه‌ای که او هم تازه وارد بود؛ یکی از سربازهای پایه خدمتی به نام محمد محمدی، من و آن بانه‌ای را برد انتهای آسایشگاه و به ما گفت بشین پاشو برویم ،بعد هم ما را پا مرغی برد... من روبروی یکی از سربازها به نام فؤاد که سنندجی بود ایستاده بودم ، به من گفت جارو را بردار و دست‌فنگ بروم و بگویم آشخورم آشخورم.
 به‌هرحال این‌ها تمام شد و گوشه‌ای نشستیم.
 بعد عماد و احسان آمدند. همان برنامه قرار بود به سر آنها هم بیاید اما عماد حاضر نشد این کار را بکند و با سربازها گلاویز شد و یکی از آن‌ها یقه او را گرفت و کمی او را اینور و آنور پرت کردند؛ در دلم از شجاعتش خوشم آمد و آرزو داشتم که این شجاعت را من داشتم.
بعد از نیم ساعتی اسم من و آن پسر بانه‌ای و عماد را برای پست خواندند ؛ من و یک پسر همدانی به نام مصطفی رمضانی نگهبان برجک شماره یک بودیم. بعد از دو ساعت ، پاسیار یکم توسلی آمد و پست‌ها تمام شد و آمدم داخل آسایشگاه.
ناهار برنج و ماهی بود .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi