🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات سرباز زندان» ثبت شده است

شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۲ ساعت ۱۲:۴۵ ظهر؛ آسایشگاه سربازان زندان شهر بانه ؛ روی تخت سوم نیم‌خیز شده‌ام و در حال نوشتن این مطالب هستم.
صبح ساعت چهار و نیم بیدار شدم و با پدرم و ماشین کرایه‌ای به‌طرف بانه حرکت کردیم. حدود ساعت هشت یا هشت و نیم رسیدیم زندان بانه؛ داخل شهر بانه در یک چایخانه ، نیمرویی خوردیم.
وارد دژبانی زندان شدم و نامه را به دژبان دادم و با پدرم خداحافظی کردم ، تا آخرین لحظه‌ای که در را بستند پشت در ایستاده بود . در حین پیاده شدن از ماشین و ورود به داخل دژبانی، سربازی که در برجک در حال پست‌دادن و نگهبانی بود، داد می‌زد آشخور آشخور ... .
داخل آسایشگاه شدیم، من و یک سرباز بانه‌ای که او هم تازه وارد بود؛ یکی از سربازهای پایه خدمتی به نام محمد محمدی، من و آن بانه‌ای را برد انتهای آسایشگاه و به ما گفت بشین پاشو برویم ،بعد هم ما را پا مرغی برد... من روبروی یکی از سربازها به نام فؤاد که سنندجی بود ایستاده بودم ، به من گفت جارو را بردار و دست‌فنگ بروم و بگویم آشخورم آشخورم.
 به‌هرحال این‌ها تمام شد و گوشه‌ای نشستیم.
 بعد عماد و احسان آمدند. همان برنامه قرار بود به سر آنها هم بیاید اما عماد حاضر نشد این کار را بکند و با سربازها گلاویز شد و یکی از آن‌ها یقه او را گرفت و کمی او را اینور و آنور پرت کردند؛ در دلم از شجاعتش خوشم آمد و آرزو داشتم که این شجاعت را من داشتم.
بعد از نیم ساعتی اسم من و آن پسر بانه‌ای و عماد را برای پست خواندند ؛ من و یک پسر همدانی به نام مصطفی رمضانی نگهبان برجک شماره یک بودیم. بعد از دو ساعت ، پاسیار یکم توسلی آمد و پست‌ها تمام شد و آمدم داخل آسایشگاه.
ناهار برنج و ماهی بود .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۸۴/۰۵/۲۰  صبح بعد از بلند شدن محدوده‌ی اطراف اداره را جارو زدیم. سپس در صف دونفره به خط شدیم و حدود ده الی پانزده دور، اطراف ساختمان اداره‌کل سازمان زندان‌های کردستان بدو رو رفتیم - یعنی دویدیم- . بعد، اهالی هر شهر ، در جای مشخص به خط شده اسم‌هایمان را نوشتند، بعد چند تکه زیرانداز انداختند و روی آن نشستیم. کم‌کم بچه‌های شهر سنندج که شب قبل به خانه‌هایشان رفته بودند آمدند؛ فؤاد دادجو، بهرام خالدی، فرید و رحمت حسینی و… . صبحانه یک تخم‌مرغ و یک قرص نان به هر کداممان دادند.  تا نزدیکی‌های ظهر بیکار بودیم و این طرف و آن طرف می‌رفتیم البته فقط در محدوده‌ی پشت ساختمان اداره . ظهر سرهنگ نامداری رئیس یا همان فرمانده‌ی یگان حفاظت زندان‌های استان کردستان - که اصالتا کرمانشاهی است- برایمان در خصوص این‌که در زندان چه نکاتی را رعایت نماییم سخنرانی کرد.  بعد از ناهار که برنج و خورشت به اندازه‌ی یک کف دست بود تقسیمات را خواندند ؛ در دلم خداخدا می‌کردم که بیجار بیفتم اسم‌ها می‌آمد و می‌رفت و بعله : حبیب سهرابی - بانه. هادی محمدنظامی، احسان خان‌زاده ،مهدی عزیزیان، عماد ویسی، سعید اصفهانی و جمال و میثم کبودوند نیز به بانه افتادند. نامه را گرفتم و بیرون آمدم .با مهدی عبدالعلی‌زاده و یک نفر اهل روستای چهل امیران و دو نفر دیگر تاکسی کرایه کردیم و به ترمینال سنندج رفتیم و در آن‌جا نیز سه‌نفری و یک روحانی اهل بیجار، ماشینی کرایه کردیم و در اولین میدان ورودی شهر با مهدی پیاده شدم. مهدی باید به جعفرآباد می‌رفت.نزدیک ساعت پنج بعدازظهر به بیجار رسیدیم .  با مهدی رفتیم و در آن طرف خیابان لباس‌هایمان را عوض کردیم البته من کمی دورتر رفتم و پشت یک خانه ویران‌شده و در کنار درخت‌ها لباس‌های نظامی را بیرون آوردم و لباس شخصی‌هایم را پوشیدم ، وقتی آمدم مهدی رفته بود !. کنار جاده ماشینی کرایه کردم و دربست تا در خانه آمدم . از تهران و سنندج و در بیجار هم از راننده تاکسی شنیدم که سنندج و سقز شلوغ بوده و چند نفر کشته شده‌اند و گارد ویژه وارد شهر شده به‌خاطر تظاهرات.  باید صبح روز شنبه ساعت هشت صبح در زندان شهر بانه خودم را معرفی نمایم.  ساعت یازده شب است ؛در خانه، اتاق بالایی نشسته‌ام و مادرم و خواهرم نیز این‌جا نشسته‌اند ؛ خواهرم درحال شمردن پول‌های من است البته پول‌های پدرم که برای من در قلک می‌ریزند همان پول توجیبی سابق . مادرم درحال نگاه کردن به آلبوم عکس‌های من است. عکس دو دوست دوره‌ی آموزشی را هم در آلبوم گذاشته‌ام .

محمد ایریمحمد ایری از گلستان

حسینحسین پوررشیدی

خوابم می‌آید پول قلک را شمردیم پانزده هزار تومان و خرده‌ای .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۰ :   به‌محض ورود به اداره به ستون شش‌ به خط شدیم - یعنی ۶ نفر جلو ایستاده و مابقی پشت سر آنها صف کشیدیم-  و بعد از بازرسی وسایل داخل کیفمان، به ستون یک، به خط شدیم و اسم و فامیل و تحصیلات و آدرس را نوشتند بعد دوباره در آن‌طرف‌تر به خط شدیم.  پوتین‌هایمان را درآوردیم، دست و صورتمان را شستیم و رفتیم آشپزخانه که حدوداً دوازده صندلی داشت و به اندازه‌ی یک آشپزخانه معمولی خانگی بود. به هر دو نفر، یک تن ماهی دادند و یک نان دایره‌ای - به فرم و شکل نان محلی - ، و بعد هم به نمازخانه که فعلاً تا صبح محل استراحتمان است آمدیم. جوراب‌هایمان را نیز شستیم و دم پنجره آویزان کردیم و درحال زیرورو کردن جوراب‌هایم بودم که افسر شب که سرباز بود آمد و من و سه نفر دیگر را بیرون برد و این اولین پست نگهبانی من در داخل یگان محل خدمتم بود، حدود دو ساعت، و الان به نمازخانه آمده‌ام و قصد استراحت دارم. خواب خوش .

ساعت حدوداً ۴:۲۰ بامداد ، نمازخانه‌ی اداره‌کل سازمان زندان‌های استان کردستان.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

صبح ساعت ۸ روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۱۵ در دسته های ۴۰ نفره به طرف ندامتگاه قزلحصار رفتیم.
سرپرست ما گروهبان سوم صمد ولیزاده -که خودش هم سرباز است - بود.
با اتوبوس تا نزدیک در داخلی زندان رفتیم ، پیاده شدیم و در صف‌های ۵ نفره نشستیم. دو گروهان قیام و کمیل از گردان سوم را که هر کدام شامل ۱۰۰ نفر بودند برای بازرسی انتخاب کرده بودند .
از درب دژبانی گذشتیم و در داخل حیات دوباره به صف شدیم، سپس همراه یک پیرمرد قد بلند عینکی با ریش بلند و موی سر ریخته وو بلوز سفید ، به سالن ۱۰ رفتیم . همان پیرمرد، قبل از ما به سالن ۱۰ رفت و زندانیان را بیرون فرستاد و در جلوی درب هر اتاق یا همان بند ،یک نفر نماینده و ناظر از زندانیان مانده بود.
سپس جلوی در هر یک از بندها ،دو نفر سرباز ایستادیم؛ من و یک پسر سنندجی به نام سید محمد حسینی به بند یک رفتیم. پوتین‌هایمان را درآوردیم و داخل رفتیم و به دنبال وسایل غیرمجاز از قبیل مواد ، تیزی (چاقو یا آهن‌هایی که زندانیان به روشهای مختلف ، نوک و سر آن را تیز می کنند و دسته‌ی آن را با پارچه یا هر چیز دیگری می‌بندند، تیغ و ...) ، المنت برقی، وسایل قمار، پول نقد و دیگر چیزها می‌گشتیم.
شروع به بازرسی کردیم و در آخر، وسایل قمار (پاستور) ، تیزی و المنت برقی پیدا کردیم البته نه از آن المنت‌های برقی که در مغازه‌ها می‌فروشند بلکه چیزهایی که زندانیان درست می‌کنند متفاوت است و به عبارتی خودکفا هستند. سپس داخل سالن سلول که شامل ۱۰ بند می‌شد به خط شده و وسایل ممنوعه را به سرپرست این کار دادیم.
بچه‌های دیگر نیز از سایر بندها چیزهایی از این قبیل به دست آورده بودند.
سپس داخل حیاط رفتیم و کل ۸۰ نفر به صورت ستونی به خط شدیم و هر یک از ما ، یک زندانی را که روبرویش ایستاده بود گشتیم؛ بعد از اتمام این کار هم، محیط حیات را گشتیم که تیزی و مواد به دست آمد. بعد داخل همان راهرویی که آمده بودیم به خط شدیم و از ما و فرماندهانمان عکس گرفتند.

بیرون آمدیم و دوباره به خانه شدیم و به طرف پادگان به راه افتادیم.
این مطالب را دَمِ درب آسایشگاه و ایستاده سرپا می نویسم؛ دفترم را روی تخت احمد بریسم بچه جنوب گذاشته‌ام؛ تخت پایین -طبقه‌ی اول- فواد دادجو بچه‌ی سنندج خوابیده است.

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا 
+ امروز ۱۳۸۴/۰۱/۱۹ برابر با ۲۸ صفر روز جمعه ساعت ده و پانزده دقیقه :
چند روز دیگر باید خودم را برای خدمت سربازی آماده کنم. فکر می‌کنم بعد از تمام شدن سربازی چه کار کنم!؟ سر کار بروم!؟... بله شما جدیداً به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب شده‌اید .

یک زمانی سربازی رفتن یه جوری زورکی بود و کسی که سربازی نرفته بود در ترس بود و اعزام به محل خدمت و محل آموزشی با دولت و نیروهای مسلح بود اما الان همه‌چیز داوطلبانه و با خودته؛ یعنی خودت درخواست اعزام میدی، خودت میری محل آموزشی و ... . میخوای بری سربازی یا نری با خودته، کسی کاری به کارت نداره ولی میگن بعداً برای استخدام یا خواستگاری مشکل برات پیش میاد.

 

+ ۱۳۸۴/۰۱/۲۲ روز دوشنبه :

صبح ساعت ۹ عمو یدالله و عمو نورعلی خانه‌ی ما بودند، نیم‌ساعت نشستند و رفتند ؛ بعد با امیر رفتیم تا نیروی انسانی سپاه ،پیش رمضان بهزادی تا از آشنایی‌مان استفاده کنیم و کاری کند که از طریق سپاه اعزام شوم . با امیر رفتم عکاسی خسرویان و عکس کامپیوتری انداختم .

 

رفتم پست دفترچه آماده به خدمت گرفتم، توی پست یک پسری که او هم در حال پست مدارک برای تهران بود گفت این قسمتها را پر کن و بعد ببر نظام وظیفه.

رفتم دکه‌ی روزنامه فروشی سید صادق سبحانی - در نبش خیابان چراغ قرمز ، روبروی پاساژهای دوقلو- و یک خودکار خریدم و شروع به نوشتن کردم؛ نام: حبیب نام خانوادگی : سهرابی نام پدر ...شماره شناسنامه ...تاریخ تولد ... محل صدور... محل تولد... تحصیلات: ابتدایی راهنمایی زیر دیپلم دیپلم ، چه بنویسم مات مانده‌ام کدام یک را علامت بزنم، می گذرم و مابقی را می‌نویسم.

بعد از تکمیل دو برگه آن را حدود ساعت ۱۰:۳۰ به نظام وظیفه بردم ، پزشک نظام وظیفه که آدم اخمویی بود گفت: این دو قسمت را عکس زمینه سفید بچسبان و بیاور.

رفتم عکاسی عکس‌ها را گرفتم و بعد دوباره رفتم پیش سیدصادق و یک چسب مایع خریدم و عکس‌ها را چسباندم و دوباره بردم نظام وظیفه؛ پزشک نگاهی کرد و پرسید مشکلی نداری، گفتم نه ، روی یکی از عکس ها و پایین همان صفحه را مهر زد و گفت این دو برگ را با این مدارک نوشته شده ببر پست .

مدارک را خواندم: فتوکپی شناسنامه ، ۲ قطعه عکس ،گواهی ترک تحصیل.

 دوتای اولی را آماده کردم اما آخری ، بعد از ظهر -یعنی ۲ ساعت پیش- رفتم دبیرستان بزرگسالان . خداداد معصومعلی، رئیس دبیرستان، نگاهی به پرونده‌ام کرد و گفت: گواهی ترک تحصیل صادر کرده‌ایم برو از نظام وظیفه بگیر . حالا باید صبح فردا بروم نظام وظیفه برای گرفتن گواهی ترک تحصیل سال ۸۲ .

 سه ماه اضافه روی شاخم است اما خدا کند اضافه نخوردم چون آبروریزی می‌شود؛ بهزادی گفت: وقتی پاسخ دفترچه از تهران آمد آن را بیاور پیشم ، امیر گفت: آن را با هم می‌بریم ؛ اگر او هم بیاید دیگر به کلی آبروریزی می‌شود چون رازم برملا می‌شود، راز ۳ ساله‌ام را که تازه در ابتدای کودکی است: من دیپلم ندارم حالا آنکه خانواده مرا دیپلمه و پیش دانشگاهی رفته می‌دانند، خلاصه آنکه مانند خر در گل مانده ام.

 شاید روزی به این نوشته‌ها بخندم و شاید اینکه این نوشته‌ها و حقایق آنچنان بر زندگی‌ام تاثیر بگذارند که دیگر هیچ وقت نتوانم بار دیگر آنها را بخوانم، تنها پناهم مثل همیشه همان خدای یکتاست. 

 خدایا چنان کن سرانجام کار / که تو خشنود باشی و ما رستگار.

 این همان ضرب‌المثلی است که می‌گویند : چوب خدا صدا ندارد - اگر بزند دوا ندارد.

 قبل از آمدن به خانه رفتم به چادری که به دلیل « هفته سلامت » در کنار دکه‌ی سیدصادق برپا شده بود ؛ وزن و قد و فشار خون را اندازه می‌گرفتند: وزنم ۹۱ کیلو ، قد ۱۸۳ سانتی متر ، سن ۲۰ سال، فشار۱۳۰/۸۰ .

+ امروز سه شنبه ۱۳۸۴/۰۱/۲۳ و ساعت یک و ۳۵ دقیقه بعد از ظهر:

 صبح ساعت ۸ به امید خدا از خانه بیرون رفتم . شب پیش از دلهره خواب به چشمانم نمی رفت. دل‌پیچه گرفته بودم و ولوله‌ای در دلم بود.

 ابتدا رفتم بانک ملت و سود پولم را گرفتم: ۳۴۰۰ تومان . بعد رفتم نظام وظیفه، لطف خدا شامل حالم شد، وقتی وارد شدم دو بار سلام کردم ، ۲ کارمند نظامی‌ای که آنجا بودند با قیافه گرفتن تا حدودی جواب سلام را دادند. یکی از آنها که درجه گروهبانی داشت گفت :مدارک متولدین ۶۴ در تهران است پیش ما نیست ، گفتم کپی گواهی را دارم ، گفت همان هم می شود اگر هم می‌خواهی می‌توانی آن را ببری مدرسه و با اصل مطابقت دهی . تشکر کردم و خداحافظی کردم.

 دو دل بودم که آن را بگذارم برای بعد از ظهر ببرم مدرسه یا همین الان ببرم پست، دومی را انتخاب کردم .

بعد رفتم سپاه ناحیه پیش آقای جهانشاهلو ، او هم مثل بهزادی گفت : هر وقت پاسخ آن آمد، دفترچه آمد آن را ببرم پیش او.

رفتم پست پیش همان کارمند دیروزی و کمی تا زیادی زنباره . دو تا سه نفر دیگر هم آنجا بودند که آنها هم کارشان مثل من بود . هر سه آنها از بچه‌های پایگاه ما بودند البته از دسته‌ی بچه لات‌ها . ان‌شاءالله که در طول سربازی‌ام با همچین آدمهایی هم خوابگاهی و هم گروهان نباشم. در این فکرم که در پادگان و در بین سایر سربازها چه رفتاری در پیش بگیرم: ساکت و آرام و بی حرف و کم‌رو باشم و با آنها از سر دوستی بیرون بیایم. تا خدا چه بخواهد .

بعد از اینکه پاکت‌ها را پست کردم رفتم داروخانه و مسواک، شامپو، و در مغازه‌ی کفش فروشی ،دمپایی خریدم.

 ۱۱۰۰ تومان مسواک و شامپو، ۷۰۰ تومان دمپایی. 

 

+ دیشب یعنی ۸۴/۰۱/۲۵ در خانه نشسته بودیم به فیلم سینمایی که از شبکه سه سیما پخش میشد نگاه میکردیم که یکباره نور برق ضعیف شد و تلویزیون خاموش شد. سیم کابل ها و چراغ برق سر کوچه به شدت تکان خورد، رفتم بیرون ، دیدم که یک ماشین دیزل دو کوچه بالاتر به یکی از تیرهای سیمانی چراغ برق خورده و آن را به دو نیم کرده بود، بعد از نیم ساعت برق ها قطع شد .

امروز هم آمده و تیر چراغ را تعویض کردند. 

 

+ امروز ۸۴/۰۲/۰۵ دوشنبه ساعت ۱۲:۳۶ ظهر :

هر روز بعد از بیدار شدن، از این اتاق به آن اتاق می روم، می نشینم، بشین و پاشو می روم تا خود را آماده کنم . پریشب از تاریکی شب استفاده کردم و در خیابان جلوی بازار ، کمی پایین‌تر از تأمین اجتماعی، چند متری دویدم، دیشب و امروز عضله‌های پشت پایم گرفته و به زور راه می روم! . 

 

+ دیروز نزدیک ساعت ۱۲ ظهر دفترچه اعزام به خدمت رسید: ۹۰ روز اضافه خدمت به دلیل غیبت؛ تا امروز که کسی از ماجرا خبردار نشده .

دفترچه را به آقای جهانشاهلو نشان دادم ، فتوکپی آن را خواست. فتوکپی گرفتم و به او دادم ،گفت : آن را به سنندج می‌فرستیم.

 از محمد کرمی پرسیدم که برگ سبز را چطوری می گیرند؟ اسامی مدارکی را گفت و گفت: آنها را به پادگان وحدت ببر. امروز که پنج‌شنبه بود ولی شنبه باید به سراغ کارهای برگ‌سبز بروم. الحمدلله.

*عکس: محمد کرمی.

 

+ امروز شنبه ۱۳۸۴/۰۲/۲۴ : صبح حدود ساعت ۱۰ رفتم به حوزه و از آقای رستمی ، گواهی فعالیت گرفتم بعد رفتم به سپاه ناحیه، پیش آقای احمدی مسئول آموزش، گفت : گواهی فعالیت و کپی برگه‌ی اعزام به خدمت را بگیر و آن را برابر با اصل کن و ببر به پادگان وحدت، قسمت آموزش. تمام کارها را کردم ،از قسمت کارگزینی گواهی فعالیت را گرفتم .

رفتم بانک و ۵ هزار تومان از دفترچه حسابم برداشته نمودم. ان‌شاءالله که از سپاه اعزام شوم.

 تصمیم گرفتم فردا صبح به امید خدا به سنندج و پادگان وحدت بروم؛ نزدیک ظهر رفتم به شرکت مسافربری حمید در میدان طالقانی و ساعت حرکت ماشین به سنندج را پرسیدم، گفت: ساعت ۵:۳۰-۶ حرکت می‌کند .لذا خودم را برای ساعت ۶ آماده کرده‌ام.

 دیروز رفتیم جمعه بازار ؛ صبح باران آمد و نزدیک ساعت ده که رفتم دیدم که پدرم لباس ها را گوشه‌ای جمع کرده ...لباسها را با پسری به اسم حسین محبی جوانی حدود ۱۹ ساله که او هم لباس آورده بود جمع کردیم و یک وانت بار گرفتیم و لباسها را به مغازه بردیم .اکثر لباس‌ها خیس شده بودند. 

حدود ساعت یک، سعیدحسینی را دیدم ،دست راستش تا مچ باندپیچی شده بود.

گفت: پنجشنبه با اسماعیل رفتیم شهربازی با موتور یکی از دوستانم. هنگام برگشت با یک پراید تصادف کردیم؛ اسماعیل پای چپش صدمه دید و من هم دستم . می‌گفت هنگام تصادف از ائمه معصومین علیه السلام و الخصوص حضرت عباس علیه السلام کمک گرفته و دلیل اینکه زیاد صدمه ندیده‌اند همین است چون‌که در کلانتری از اینکه موتور و راننده‌ی موتور هیچ صدمه‌ی خاصی ندیده ولی پراید کاملا صدمه دیده تعجب کرده‌اند. می‌گفت: حدود ۵۰ هزار تومان برای اسماعیل خرج کرده و حدود ۳۵۰ تومان هم برای پراید و حدود ۳۰ تومانی هم برای موتور.

+ یکشنبه ۱۳۸۴/۰۳/۰۱:

 ۱۸ روز دیگر به اعزام مانده.

دیروز و پریروز با سعیدحسینی به تعلیم رانندگی رفتیم. ابتدا به تعلیم رانندگی بهنام در مسیر مریوان رفتیم ... دیروز به تعلیم رانندگی صحرا در وسط شهر رفتیم ... .

حدود یک هفته پیش هم یک کش ورزشی به قیمت ۵۰۰۰ تومان خریدم از فروشگاه تختی.

ساعت ۵ بعد از ظهر است؛ جواب محل خدمت و محل آموزش آمد:

محل خدمت: سازمان زندانها ؛

یگان آموزشی :مرکز شهید کچویی کرج ؛

تاریخ شروع آموزش : ۱۳۸۴/۰۳/۱۹ ساعت ۸ صبح؛

آدرس: تهران-کرج-حصارک بیسیم مرکز آموزش شهید کچویی؛ به علت غیبت ۹۲ روز اضافه خدمت.

برگه اعزام به خدمت و تعیین محل خدمت

 

بنابراین صبح روز پنج‌شنبه باید در مرکز آموزشی شهید کچویی حاضر باشم. 

همچنین باید قبل از اعزام ، واکسن مننژیت را بزنم که می خواهم ان‌شاءالله فردا آن را انجام بدهم. الان هم می خواهم بروم به مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام تا نذرم را ادا کنم بعد هم مزار سید نی نی.

 الحمدالله

 

+ ۱۳۸۴/۰۳/۰۸ :

  از طریق یکی از دوستان سال دوم و سوم دبیرستان به نام مهدی بالادستیان با جوانی هم سن خودم به نام هادی محمد نظامی آشنا شدم؛ او هم در همان مکانی که من مشغول به خدمت و آموزش خواهم شد ان‌شاءالله، خواهد بود ؛در مکانیکی که متعلق به خودش و برادرانش است مشغول به کار است؛ در ظاهر جوان شاد و شنگولی است. 

به شبکه‌ی بهداشت و درمان در چهارراه شهرداری برای تزریق واکسن رفتم که گفتند چهارشنبه همین هفته بروم.

 به زندان بیجار هم سری زدم و رئیس نگهبانان پرسید که آشنا دارم و گفتم نه ؛ گفت که خیلی شانس آورده‌ام چون بعد از آموزشی به استان کردستان و از آنجا به بیجار منتقل خواهم شد . ان‌شاءالله.

 

+ امروز دوشنبه ۸۴/۰۳/۰۹ : ... دهم یا یازدهم باید به سنندج تلفن بزنم و نتیجه و پاسخ کارت سبزم را بپرسم.

از خانواده کسی خانه نیست ، امروز صبح ساعت ۹ برای زیارت به سراب رفته و تا حالا که ساعت ۴:۲۰ است برنگشته‌اند. 

 

+ امروز چهارشنبه ۸۴/۰۳/۱۱:

 تا انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری ۱۶ روز دیگر مانده است. کاندیداهای این دوره که ششمین رئیس‌جمهور است عبارتند از :

علی اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی- رئیس تشخیص مصلحت نظام.

 مهدی کروبی -رئیس سابق مجلس شورای اسلامی

 لاریجانی- رئیس سابق صدا و سیما.

 مصطفی معین -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.

 مهرعلیزاده -از وزیران سابق دولت سیدمحمد خاتمی.

 محمدباقر قالیباف - رئیس مبارزه با مواد مخدر.

 محمود احمدی نژاد.

 

از میان اینها ، کروبی بیشترین سروصدا را راه انداخته است. گفته هرماه ، هر ایرانی ۵۰ هزار تومان، دارا، ندار، ثروتمند،بی‌ثروت، پولدار، بی‌پول ... البته هر ایرانی بالای ۱۸ سال ،و قول وفا به وعده‌ی خود را نیز داده است.

چهار سال پیش به «سید محمود کاشانی» رأی دادم و این دومین انتخابات ریاست جمهوری برای من است ، البته در موقع رأی دادن، من در آموزش نظامی سربازی هستم.

 امروز رفتم و واکسن مننژیت و توأم بزرگسالان را زدم؛ جای آمپول ها مقداری درد میکند .

 

+ امروز سه‌شنبه ۸۴/۰۳/۱۷ :

و فردا به امید خدا روز موعود است.

قرار شد فردا ساعت ۱۰ به مقصد تهران با امیر حرکت کنیم. هادی محمد نظامی امشب به اتفاق خانواده به تهران می روند و روز پنج شنبه بین ساعت ۹ تا ۱۰ صبح همدیگر را خواهیم دید. فردا شب در خانه‌ی خواهرم خواهیم بود و صبح پنجشنبه هم به پادگان می‌رویم.

 امروز صبح رفتم برای گرفتن برگ سبزم، گفتن روز شنبه بیا ان‌شاءالله روز شنبه پاسخ آن بیاید.

 تا حالا به امید خدا که ستارالعیوب است، کسی از ماجرای نداشتن دیپلم من با خبر نشده ، ان‌شاءالله در خدمت سربازی بتوانم در رشته خودم یا رشته علوم انسانی دیپلم بگیرم. انشاء‌الله.

 امیدوارم بتوانم در سربازی نمازم را بخوانم و بتوانم طاعات و عبادات را به عمل آورم.

ان‌شاءالله خداوند مرا همچنان مورد عنایت خود قرار دهد.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi