🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات سرباز یگان حفاظت سازمان زندانها» ثبت شده است

شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۲ ساعت ۱۲:۴۵ ظهر؛ آسایشگاه سربازان زندان شهر بانه ؛ روی تخت سوم نیم‌خیز شده‌ام و در حال نوشتن این مطالب هستم.
صبح ساعت چهار و نیم بیدار شدم و با پدرم و ماشین کرایه‌ای به‌طرف بانه حرکت کردیم. حدود ساعت هشت یا هشت و نیم رسیدیم زندان بانه؛ داخل شهر بانه در یک چایخانه ، نیمرویی خوردیم.
وارد دژبانی زندان شدم و نامه را به دژبان دادم و با پدرم خداحافظی کردم ، تا آخرین لحظه‌ای که در را بستند پشت در ایستاده بود . در حین پیاده شدن از ماشین و ورود به داخل دژبانی، سربازی که در برجک در حال پست‌دادن و نگهبانی بود، داد می‌زد آشخور آشخور ... .
داخل آسایشگاه شدیم، من و یک سرباز بانه‌ای که او هم تازه وارد بود؛ یکی از سربازهای پایه خدمتی به نام محمد محمدی، من و آن بانه‌ای را برد انتهای آسایشگاه و به ما گفت بشین پاشو برویم ،بعد هم ما را پا مرغی برد... من روبروی یکی از سربازها به نام فؤاد که سنندجی بود ایستاده بودم ، به من گفت جارو را بردار و دست‌فنگ بروم و بگویم آشخورم آشخورم.
 به‌هرحال این‌ها تمام شد و گوشه‌ای نشستیم.
 بعد عماد و احسان آمدند. همان برنامه قرار بود به سر آنها هم بیاید اما عماد حاضر نشد این کار را بکند و با سربازها گلاویز شد و یکی از آن‌ها یقه او را گرفت و کمی او را اینور و آنور پرت کردند؛ در دلم از شجاعتش خوشم آمد و آرزو داشتم که این شجاعت را من داشتم.
بعد از نیم ساعتی اسم من و آن پسر بانه‌ای و عماد را برای پست خواندند ؛ من و یک پسر همدانی به نام مصطفی رمضانی نگهبان برجک شماره یک بودیم. بعد از دو ساعت ، پاسیار یکم توسلی آمد و پست‌ها تمام شد و آمدم داخل آسایشگاه.
ناهار برنج و ماهی بود .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۸۴/۰۵/۲۰  صبح بعد از بلند شدن محدوده‌ی اطراف اداره را جارو زدیم. سپس در صف دونفره به خط شدیم و حدود ده الی پانزده دور، اطراف ساختمان اداره‌کل سازمان زندان‌های کردستان بدو رو رفتیم - یعنی دویدیم- . بعد، اهالی هر شهر ، در جای مشخص به خط شده اسم‌هایمان را نوشتند، بعد چند تکه زیرانداز انداختند و روی آن نشستیم. کم‌کم بچه‌های شهر سنندج که شب قبل به خانه‌هایشان رفته بودند آمدند؛ فؤاد دادجو، بهرام خالدی، فرید و رحمت حسینی و… . صبحانه یک تخم‌مرغ و یک قرص نان به هر کداممان دادند.  تا نزدیکی‌های ظهر بیکار بودیم و این طرف و آن طرف می‌رفتیم البته فقط در محدوده‌ی پشت ساختمان اداره . ظهر سرهنگ نامداری رئیس یا همان فرمانده‌ی یگان حفاظت زندان‌های استان کردستان - که اصالتا کرمانشاهی است- برایمان در خصوص این‌که در زندان چه نکاتی را رعایت نماییم سخنرانی کرد.  بعد از ناهار که برنج و خورشت به اندازه‌ی یک کف دست بود تقسیمات را خواندند ؛ در دلم خداخدا می‌کردم که بیجار بیفتم اسم‌ها می‌آمد و می‌رفت و بعله : حبیب سهرابی - بانه. هادی محمدنظامی، احسان خان‌زاده ،مهدی عزیزیان، عماد ویسی، سعید اصفهانی و جمال و میثم کبودوند نیز به بانه افتادند. نامه را گرفتم و بیرون آمدم .با مهدی عبدالعلی‌زاده و یک نفر اهل روستای چهل امیران و دو نفر دیگر تاکسی کرایه کردیم و به ترمینال سنندج رفتیم و در آن‌جا نیز سه‌نفری و یک روحانی اهل بیجار، ماشینی کرایه کردیم و در اولین میدان ورودی شهر با مهدی پیاده شدم. مهدی باید به جعفرآباد می‌رفت.نزدیک ساعت پنج بعدازظهر به بیجار رسیدیم .  با مهدی رفتیم و در آن طرف خیابان لباس‌هایمان را عوض کردیم البته من کمی دورتر رفتم و پشت یک خانه ویران‌شده و در کنار درخت‌ها لباس‌های نظامی را بیرون آوردم و لباس شخصی‌هایم را پوشیدم ، وقتی آمدم مهدی رفته بود !. کنار جاده ماشینی کرایه کردم و دربست تا در خانه آمدم . از تهران و سنندج و در بیجار هم از راننده تاکسی شنیدم که سنندج و سقز شلوغ بوده و چند نفر کشته شده‌اند و گارد ویژه وارد شهر شده به‌خاطر تظاهرات.  باید صبح روز شنبه ساعت هشت صبح در زندان شهر بانه خودم را معرفی نمایم.  ساعت یازده شب است ؛در خانه، اتاق بالایی نشسته‌ام و مادرم و خواهرم نیز این‌جا نشسته‌اند ؛ خواهرم درحال شمردن پول‌های من است البته پول‌های پدرم که برای من در قلک می‌ریزند همان پول توجیبی سابق . مادرم درحال نگاه کردن به آلبوم عکس‌های من است. عکس دو دوست دوره‌ی آموزشی را هم در آلبوم گذاشته‌ام .

محمد ایریمحمد ایری از گلستان

حسینحسین پوررشیدی

خوابم می‌آید پول قلک را شمردیم پانزده هزار تومان و خرده‌ای .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۰ :   به‌محض ورود به اداره به ستون شش‌ به خط شدیم - یعنی ۶ نفر جلو ایستاده و مابقی پشت سر آنها صف کشیدیم-  و بعد از بازرسی وسایل داخل کیفمان، به ستون یک، به خط شدیم و اسم و فامیل و تحصیلات و آدرس را نوشتند بعد دوباره در آن‌طرف‌تر به خط شدیم.  پوتین‌هایمان را درآوردیم، دست و صورتمان را شستیم و رفتیم آشپزخانه که حدوداً دوازده صندلی داشت و به اندازه‌ی یک آشپزخانه معمولی خانگی بود. به هر دو نفر، یک تن ماهی دادند و یک نان دایره‌ای - به فرم و شکل نان محلی - ، و بعد هم به نمازخانه که فعلاً تا صبح محل استراحتمان است آمدیم. جوراب‌هایمان را نیز شستیم و دم پنجره آویزان کردیم و درحال زیرورو کردن جوراب‌هایم بودم که افسر شب که سرباز بود آمد و من و سه نفر دیگر را بیرون برد و این اولین پست نگهبانی من در داخل یگان محل خدمتم بود، حدود دو ساعت، و الان به نمازخانه آمده‌ام و قصد استراحت دارم. خواب خوش .

ساعت حدوداً ۴:۲۰ بامداد ، نمازخانه‌ی اداره‌کل سازمان زندان‌های استان کردستان.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

صبح ساعت ۸ روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۱۵ در دسته های ۴۰ نفره به طرف ندامتگاه قزلحصار رفتیم.
سرپرست ما گروهبان سوم صمد ولیزاده -که خودش هم سرباز است - بود.
با اتوبوس تا نزدیک در داخلی زندان رفتیم ، پیاده شدیم و در صف‌های ۵ نفره نشستیم. دو گروهان قیام و کمیل از گردان سوم را که هر کدام شامل ۱۰۰ نفر بودند برای بازرسی انتخاب کرده بودند .
از درب دژبانی گذشتیم و در داخل حیات دوباره به صف شدیم، سپس همراه یک پیرمرد قد بلند عینکی با ریش بلند و موی سر ریخته وو بلوز سفید ، به سالن ۱۰ رفتیم . همان پیرمرد، قبل از ما به سالن ۱۰ رفت و زندانیان را بیرون فرستاد و در جلوی درب هر اتاق یا همان بند ،یک نفر نماینده و ناظر از زندانیان مانده بود.
سپس جلوی در هر یک از بندها ،دو نفر سرباز ایستادیم؛ من و یک پسر سنندجی به نام سید محمد حسینی به بند یک رفتیم. پوتین‌هایمان را درآوردیم و داخل رفتیم و به دنبال وسایل غیرمجاز از قبیل مواد ، تیزی (چاقو یا آهن‌هایی که زندانیان به روشهای مختلف ، نوک و سر آن را تیز می کنند و دسته‌ی آن را با پارچه یا هر چیز دیگری می‌بندند، تیغ و ...) ، المنت برقی، وسایل قمار، پول نقد و دیگر چیزها می‌گشتیم.
شروع به بازرسی کردیم و در آخر، وسایل قمار (پاستور) ، تیزی و المنت برقی پیدا کردیم البته نه از آن المنت‌های برقی که در مغازه‌ها می‌فروشند بلکه چیزهایی که زندانیان درست می‌کنند متفاوت است و به عبارتی خودکفا هستند. سپس داخل سالن سلول که شامل ۱۰ بند می‌شد به خط شده و وسایل ممنوعه را به سرپرست این کار دادیم.
بچه‌های دیگر نیز از سایر بندها چیزهایی از این قبیل به دست آورده بودند.
سپس داخل حیاط رفتیم و کل ۸۰ نفر به صورت ستونی به خط شدیم و هر یک از ما ، یک زندانی را که روبرویش ایستاده بود گشتیم؛ بعد از اتمام این کار هم، محیط حیات را گشتیم که تیزی و مواد به دست آمد. بعد داخل همان راهرویی که آمده بودیم به خط شدیم و از ما و فرماندهانمان عکس گرفتند.

بیرون آمدیم و دوباره به خانه شدیم و به طرف پادگان به راه افتادیم.
این مطالب را دَمِ درب آسایشگاه و ایستاده سرپا می نویسم؛ دفترم را روی تخت احمد بریسم بچه جنوب گذاشته‌ام؛ تخت پایین -طبقه‌ی اول- فواد دادجو بچه‌ی سنندج خوابیده است.

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi