🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۹ مطلب در مرداد ۱۳۸۴ ثبت شده است

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

به خانه زنگ زدم و با خواهر و مادرم حرف زدم ، مادرم تا دلت بخواهد قربان صدقه‌ام رفت. خواهرم گفت: دوست برای بردن کاپشن نیامده، گفتم: اشکالی ندارد اگر هم نیامد نیامد.

 اینجا بر خلاف زمان آموزشی وقت مقداری به کندی می گذرد، دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت و بعد ۲۴ ساعت آماده که همان استراحت است وقت را به سختی جلو میبرد و این ساعات عمر ماست که به چشم بستنی می‌گذرد ،به قول آقای کادیجانی ،فرمانده گردان مان که در هنگام آموزشی می‌گفت: این روزها مثل برق می‌گذرد و تا به خودت بیایی میبینی عمرت هم گذشته .

بار خدایا تو در تمام زندگی مرا با تمام گناهانم کمک کردی و حال هم قلبم را در کُنج این تاریک‌خانه دریاب و به من آرامش قلب ده و مرا همچنان کمک کن تا بتوانم این اوقات و روزها و ساعات را با راحتی و با توکل بر تو و نظر بر تو بگذرانم و مرا از افکار و هوس‌های پَست دور بدار، تو را به حق حضرت ام الائمه سلام الله علیها و به حق حضرت امیرالمومنین علیه السلام .

 در حال حاضر تنها سرگرمی‌ام همین دفترچه و تقویم که شامل دعاست می‌باشد .




بسمه تعالی


 از دست عزیزان گله‌ای نیست / گر هم گله‌ای هست دگر حوصله‌ای نیست.

 این شعر روی شیشه‌ی یکی از برجکها نوشته شده.

 صادق توسلی ،یکی از پاسیارها، چند دقیقه پیش مرا صدا زد و رفتم حدود ۵ دقیقه‌ای به جای سعید اصفهانی که در برجک انفرادی در حال نگهبانی بود ایستادم تا مشکل دستشوییش را رفع کند و شعر بالا هم روی شیشه‌ی همان برجک با خط تقریباً قرمز رنگ نوشته شده .

ما که بنده خدایم، زیر این گنبد کبود، از تعلق آزادیم.


 امروز میثم کبودوندی و سعید و احسان خانزاده و هادی که به جای عماد ایستاده ،پُست هستند. اگر عماد فردا بیاید من و عماد پست هایمان با هم می‌افتد و وقت استراحت‌مان هم با هم، یعنی این که از این پس اگر بخواهیم بیرون برویم من و عماد با هم و هادی و میثم و سعید و احسان باهم، این کمی دلم را تنگ میکند یک موقعی من تنها نیفتم، توکل بر خدا.

 ساعت ۱۰ دقیقه به ۶ بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۹ آسایشگاه.

یادم رفت دلتنگی‌ای را که چند روز پیش گفتم ،بنویسم:

 سلام من به بیجار به بام کردستان

 به کوه نقاره‌کوبش سر برافراشته چون سبلان

 سلام بر پدر و مادر پیرم

 نور دو دیده ام کز دوریشان دلگیرم

 سلام من بر مادرم، عزیز جان و صاحب دلم

 سلام من بر پدرم، بزرگ من و تاج سرم 


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi


۸۴/۰۵/۲۷ ساعت ۲۲:۰۵ روز پنجشنبه:

چند روز پیش که قرار بود بیرون برویم گفتند باید آماده‌باش باشید و حق بیرون رفتن ندارید. بعدازظهرش یکی از کارمندان زندان به اسم صادق مولانی داخل آسایشگاه آمد و چند نفر از سربازان را برای اثاث‌کشی منزلش برد و یکی از آن سربازان من بودم.

 من و حسین و ایوب و مرتضی و یک پسر دیگر که همگی نیروی قدیمی هستند.

 از در زندان با یک زامیاد به‌در خانه‌ی مولانی رفتیم و به طبقه سوم آن ساختمان. حدود سه بار وسایل را بار زدیم و به چند خیابان آن‌طرف‌تر به کوچه‌های قدیمی شهر بردیم.

 هنگام برگشت، مولانی برای هر کداممان یک بلال گرفت و آخرسر هم ما را به کبابی برد و هر نفری دو سیخ کباب با یک سیخ گوجه و نوشابه همگی ما را مهمان کرد ( موقع برگشتن، یکی دوتا از بچه‌ها حساب کردند و گفتند که حدود حقوق یه کارگر برای هرکداممان خرج کرده است) ، بعد هم سر چهارراه یا میدان از او خداحافظی کردیم و با پای پیاده به‌طرف زندان برگشتیم. این اولین مرخصی که نه اولین حضور من در خدمت سربازی در شهر بانه بود.

شهر بانه مثل اکثر شهرهای استان کردستان در منطقه‌ای کوهستانی قرار دارد، در میان کوه‌های تپه‌ای شکل و پوشیده از درخت که مناظر بسیار زیبایی دارد.


اما امروز؛ امروز روز ولادت حضرت امیرالمؤمنین شاه مردان امام علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام است.

امروز بعدازظهر با هادی محمدنظامی که هر دو آماده بودیم مرخصی شهری گرفتیم ؛بعدازظهر ساعت سه رفتیم و شش برگشتیم. از پاساژهای بزرگ شهر بانه دیدن کردیم پاساژ نوری و دو پاساژ خدری که بسیار وسایل مختلف و زیادی دارند.

 حدود ساعت چهار و نیم به‌طرف زندان برگشتیم، در بین راه روغن، شربت ،ماهی‌تابه، اسکاچ، سیب‌زمینی و پیاز خریدیم.( بعد پولش را بین هم قسمت کردیم و هر نفری نهصد تومان خرجمان شد البته به‌جز عماد ویسی که به مرخصی رفته. به او گفتم هنگام برگشت اورکتم را بگیرد و بیاورد چون تا احتمال زیاد تا اول زمستان مرخصی نمی‌روم ).

هنگامی هم که در پاساژ خدری بودیم نفری یک لیوان شربت گیلاس خریدیم و خوردیم.

نزدیک زندان هم کیک و ساندیس خوردیم و ساعت ده دقیقه به شش برگشتیم داخل زندان.

وضع بانه از نظر پوشش و مسائل اجتماعی مانند اکثر جاهای ایران دست‌خوش شبیخون شدید فرهنگی و نابودی حجاب است؛ اکثر زنان و دختران با وضع زننده‌ای در شهر رفت‌وآمد می‌کنند که البته در این دنیای امروزی، عادی و کم هم می‌باشد! .


اما داخل زندان به هر نفری دو کیک و دو آدامس جیره ماهانه دادند ، ظهر طالبی دادند ؛ بچه‌ها می‌گویند که بستنی هم می‌دهند.

هر شنبه جیره قند و هر ماه جیره پودر لباس‌شویی و صابون هم می‌دهند.

 آدامس‌هایی که دادند دارای عکس چسبان بودند که به‌شرح زیر تقدیم حضور می‌گردد :

عکسهای ادامس





  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

۸۴/۰۵/۲۵ آسایشگاه ساعت ۱۱:۱۰ ظهر.
در بین سربازان قدیمی یا به اصطلاح پایه‌خدمتی، سوزاندن پای نیروهای جدید به‌صورت یک رسم درآمده است و البته بیشتر هم به طور ناشناس انجام می‌شود یعنی نمی‌فهمید که کار چه کسی بوده است.
دو شب پیش پای راست من را نیز سوزاندند. شب بود و خوابیده بودم که در پایم احساس سوزش کردم و ... الان دو انگشت کوچک پایم تاول‌زده.
پا را با روش‌های مختلفی می‌سوزانند یکی از روش‌ها این است که از پرز پتوها فتیله می‌سازند و آن را لای انگشتان پا قرار داده و آتش می‌زنند و یک روش هم همان سوزاندن با گرفتن فندک زیر پاست که البته روش اول بسیار دردناک و آثار آن باقی می‌ماند. راه جلوگیری از این کار هم پوشاندن پا با پتو در موقع خوابیدن هستش که البته همیشه هم کارآمد نیست.

این‌جا به‌خاطر اذیت و آزار نیروهای قدیمی و یا پایان خدمتی، دلگیر و غم‌انگیز است و ساعات به‌سختی می‌گذرد.
امروز آماده هستم یعنی پست نگهبانی ندارم، دیروز پست بودم. پست‌ها دو ساعته است و چهار ساعت استراحت است و بعد دوباره دو ساعت پست. یک روز به‌همین صورت پست و روز بعد استراحت.
قرار است بعدازظهر با عماد و سعید و هادی بیرون برویم. مرخصی داخل‌شهری . دیروز احسان و یدالله پسر حسن‌آباد یاسوکندی و میثم بیرون رفتند و قوری برای تهیه چای خریدند.

 تخت من تخت سوم یک تختخواب سه‌طبقه‌ای است، بین من و سقف آسایشگاه حدود نیم‌متر فاصله است. تخت دَم درِ ورودی آشپزخانه‌ی آسایشگاه قرار دارد و مشرف بر تلویزیون است و درب ورودی آسایشگاه هم روبروی من قرار دارد .
نقشه آسایشگاه سربازان زندان بانه


پست‌های نگهبانی: پست‌های نگهبانی در ۳ اتاقک در پشت بام زندان که به برجک معروف هستند قرار دارند.
برجک یک یا برجک هواخوری یک که هم مشرف بر حیاط هواخوری زندانیان و هم کوچه‌ می‌باشد و به‌همین دلیل خریدار زیادی دارد و تمام اوضاع و احوال داخل کوچه مشخص است و به خاطر دخترهای همسایه و رفت‌وآمد مردم عادی برای سربازانی که اهل اینجا نیستند و از مردم عادی دور هستند دارای تنوع و موجب افزایش روحیه است.
برجک هواخوری دو که مشرف بر پشت‌بام زندان و حیاط هواخوری زندانیان و حیاط پادگان ارتش است. به جذابیت برجک یک نیست ولی بد هم نیست.
برجک شماره ۳ که به برجک انفرادی هم معروف است و تنها دید آن حیاط ساختمان نیروی انتظامی می‌باشد که موتورهای توقیفی زیادی آنجا پارک هستند و همچنین بر روی بندها و ساختمان بندها قرار دارد.
البته پست های نگهبانی دیگر هم هستند که شامل دژبانی و اتاق کنترل که در آنجا تلویزیون های مربوط به دوربین‌های مدار بسته‌ی داخل راهرو زندانیان قرار دارد .
ضمنا دیروز با کارت تلفن احسان خان‌زاده به خانه زنگی زدم .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۲ ساعت ۱۲:۴۵ ظهر؛ آسایشگاه سربازان زندان شهر بانه ؛ روی تخت سوم نیم‌خیز شده‌ام و در حال نوشتن این مطالب هستم.
صبح ساعت چهار و نیم بیدار شدم و با پدرم و ماشین کرایه‌ای به‌طرف بانه حرکت کردیم. حدود ساعت هشت یا هشت و نیم رسیدیم زندان بانه؛ داخل شهر بانه در یک چایخانه ، نیمرویی خوردیم.
وارد دژبانی زندان شدم و نامه را به دژبان دادم و با پدرم خداحافظی کردم ، تا آخرین لحظه‌ای که در را بستند پشت در ایستاده بود . در حین پیاده شدن از ماشین و ورود به داخل دژبانی، سربازی که در برجک در حال پست‌دادن و نگهبانی بود، داد می‌زد آشخور آشخور ... .
داخل آسایشگاه شدیم، من و یک سرباز بانه‌ای که او هم تازه وارد بود؛ یکی از سربازهای پایه خدمتی به نام محمد محمدی، من و آن بانه‌ای را برد انتهای آسایشگاه و به ما گفت بشین پاشو برویم ،بعد هم ما را پا مرغی برد... من روبروی یکی از سربازها به نام فؤاد که سنندجی بود ایستاده بودم ، به من گفت جارو را بردار و دست‌فنگ بروم و بگویم آشخورم آشخورم.
 به‌هرحال این‌ها تمام شد و گوشه‌ای نشستیم.
 بعد عماد و احسان آمدند. همان برنامه قرار بود به سر آنها هم بیاید اما عماد حاضر نشد این کار را بکند و با سربازها گلاویز شد و یکی از آن‌ها یقه او را گرفت و کمی او را اینور و آنور پرت کردند؛ در دلم از شجاعتش خوشم آمد و آرزو داشتم که این شجاعت را من داشتم.
بعد از نیم ساعتی اسم من و آن پسر بانه‌ای و عماد را برای پست خواندند ؛ من و یک پسر همدانی به نام مصطفی رمضانی نگهبان برجک شماره یک بودیم. بعد از دو ساعت ، پاسیار یکم توسلی آمد و پست‌ها تمام شد و آمدم داخل آسایشگاه.
ناهار برنج و ماهی بود .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۸۴/۰۵/۲۰  صبح بعد از بلند شدن محدوده‌ی اطراف اداره را جارو زدیم. سپس در صف دونفره به خط شدیم و حدود ده الی پانزده دور، اطراف ساختمان اداره‌کل سازمان زندان‌های کردستان بدو رو رفتیم - یعنی دویدیم- . بعد، اهالی هر شهر ، در جای مشخص به خط شده اسم‌هایمان را نوشتند، بعد چند تکه زیرانداز انداختند و روی آن نشستیم. کم‌کم بچه‌های شهر سنندج که شب قبل به خانه‌هایشان رفته بودند آمدند؛ فؤاد دادجو، بهرام خالدی، فرید و رحمت حسینی و… . صبحانه یک تخم‌مرغ و یک قرص نان به هر کداممان دادند.  تا نزدیکی‌های ظهر بیکار بودیم و این طرف و آن طرف می‌رفتیم البته فقط در محدوده‌ی پشت ساختمان اداره . ظهر سرهنگ نامداری رئیس یا همان فرمانده‌ی یگان حفاظت زندان‌های استان کردستان - که اصالتا کرمانشاهی است- برایمان در خصوص این‌که در زندان چه نکاتی را رعایت نماییم سخنرانی کرد.  بعد از ناهار که برنج و خورشت به اندازه‌ی یک کف دست بود تقسیمات را خواندند ؛ در دلم خداخدا می‌کردم که بیجار بیفتم اسم‌ها می‌آمد و می‌رفت و بعله : حبیب سهرابی - بانه. هادی محمدنظامی، احسان خان‌زاده ،مهدی عزیزیان، عماد ویسی، سعید اصفهانی و جمال و میثم کبودوند نیز به بانه افتادند. نامه را گرفتم و بیرون آمدم .با مهدی عبدالعلی‌زاده و یک نفر اهل روستای چهل امیران و دو نفر دیگر تاکسی کرایه کردیم و به ترمینال سنندج رفتیم و در آن‌جا نیز سه‌نفری و یک روحانی اهل بیجار، ماشینی کرایه کردیم و در اولین میدان ورودی شهر با مهدی پیاده شدم. مهدی باید به جعفرآباد می‌رفت.نزدیک ساعت پنج بعدازظهر به بیجار رسیدیم .  با مهدی رفتیم و در آن طرف خیابان لباس‌هایمان را عوض کردیم البته من کمی دورتر رفتم و پشت یک خانه ویران‌شده و در کنار درخت‌ها لباس‌های نظامی را بیرون آوردم و لباس شخصی‌هایم را پوشیدم ، وقتی آمدم مهدی رفته بود !. کنار جاده ماشینی کرایه کردم و دربست تا در خانه آمدم . از تهران و سنندج و در بیجار هم از راننده تاکسی شنیدم که سنندج و سقز شلوغ بوده و چند نفر کشته شده‌اند و گارد ویژه وارد شهر شده به‌خاطر تظاهرات.  باید صبح روز شنبه ساعت هشت صبح در زندان شهر بانه خودم را معرفی نمایم.  ساعت یازده شب است ؛در خانه، اتاق بالایی نشسته‌ام و مادرم و خواهرم نیز این‌جا نشسته‌اند ؛ خواهرم درحال شمردن پول‌های من است البته پول‌های پدرم که برای من در قلک می‌ریزند همان پول توجیبی سابق . مادرم درحال نگاه کردن به آلبوم عکس‌های من است. عکس دو دوست دوره‌ی آموزشی را هم در آلبوم گذاشته‌ام .

محمد ایریمحمد ایری از گلستان

حسینحسین پوررشیدی

خوابم می‌آید پول قلک را شمردیم پانزده هزار تومان و خرده‌ای .

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۵/۲۰ :   به‌محض ورود به اداره به ستون شش‌ به خط شدیم - یعنی ۶ نفر جلو ایستاده و مابقی پشت سر آنها صف کشیدیم-  و بعد از بازرسی وسایل داخل کیفمان، به ستون یک، به خط شدیم و اسم و فامیل و تحصیلات و آدرس را نوشتند بعد دوباره در آن‌طرف‌تر به خط شدیم.  پوتین‌هایمان را درآوردیم، دست و صورتمان را شستیم و رفتیم آشپزخانه که حدوداً دوازده صندلی داشت و به اندازه‌ی یک آشپزخانه معمولی خانگی بود. به هر دو نفر، یک تن ماهی دادند و یک نان دایره‌ای - به فرم و شکل نان محلی - ، و بعد هم به نمازخانه که فعلاً تا صبح محل استراحتمان است آمدیم. جوراب‌هایمان را نیز شستیم و دم پنجره آویزان کردیم و درحال زیرورو کردن جوراب‌هایم بودم که افسر شب که سرباز بود آمد و من و سه نفر دیگر را بیرون برد و این اولین پست نگهبانی من در داخل یگان محل خدمتم بود، حدود دو ساعت، و الان به نمازخانه آمده‌ام و قصد استراحت دارم. خواب خوش .

ساعت حدوداً ۴:۲۰ بامداد ، نمازخانه‌ی اداره‌کل سازمان زندان‌های استان کردستان.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

چهارشنبه ۸۴/۰۵/۱۹ :

بعد از پایان مراسم سان دیدن رییس سازمان زندان‌های کل کشور و رژه رفتن ما از مقابل جایگاه که در میدان صبحگاه برگزار شد؛ نوبت به تقسیم نیروها و اعزام به محلی که باید در آنجا خدمت سربازی خود را انجام می‌دادیم رسید.
حدود ساعت دو بعدازظهر از پادگان آموزشی تخصصی شهید کچوئی ترخیص شدیم . نیروهای استان کردستان حدود شصت نفر بودند؛ سی نفر در یک اتوبوس و سی نفر هم در اتوبوس دیگر.
 اکثر بچه‌های پادگان به استان خودشان اعزام شدند بجز بچه‌هایی که به سیستان‌وبلوچستان تبعید شدند.
 من، احسان خان‌زاده، میثم کبودوند، مهدی عبدالعلی‌زاده، سعید اصفهانی، مهدی عزیزیان، هادی محمدنظامی، عماد ویسی، و پسر دیگری به نام جمال و… در اتوبوس دوم بودیم. مهدی آقا مرادی تجدید آموزش شد .
از همان داخل پادگان تا جلوی خود اداره کل را با همان اتوبوس آمدیم که راننده‌اش دو نفر تریاکی بودند و به‌همین واسطه یک دو ساعتی دیر رسیدیم.
در وسط راه، در جایی که اسمش را نمی‌دانم، ایستادیم و غذاهایی را که در پادگان کچویی به عنوان ناهار تحویل راننده‌ها داده بودند، خوردیم و دو نفر از راننده‌ها هم مشغول مصرف تریاک شدند. بار اولم بود که نحوه‌ی مصرف تریاک را می‌دیدم. همزمان، دسته‌های از بچه‌ها مشغول رقص محلی - رقص کردی - شدند. شب بود که به نزدیکی های سنندج رسیدیم و یکی از راننده های اتوبوس ما مشغول خواندن و کف‌زدن شد.

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

صبح ساعت ۸ روز شنبه ۱۳۸۴/۰۵/۱۵ در دسته های ۴۰ نفره به طرف ندامتگاه قزلحصار رفتیم.
سرپرست ما گروهبان سوم صمد ولیزاده -که خودش هم سرباز است - بود.
با اتوبوس تا نزدیک در داخلی زندان رفتیم ، پیاده شدیم و در صف‌های ۵ نفره نشستیم. دو گروهان قیام و کمیل از گردان سوم را که هر کدام شامل ۱۰۰ نفر بودند برای بازرسی انتخاب کرده بودند .
از درب دژبانی گذشتیم و در داخل حیات دوباره به صف شدیم، سپس همراه یک پیرمرد قد بلند عینکی با ریش بلند و موی سر ریخته وو بلوز سفید ، به سالن ۱۰ رفتیم . همان پیرمرد، قبل از ما به سالن ۱۰ رفت و زندانیان را بیرون فرستاد و در جلوی درب هر اتاق یا همان بند ،یک نفر نماینده و ناظر از زندانیان مانده بود.
سپس جلوی در هر یک از بندها ،دو نفر سرباز ایستادیم؛ من و یک پسر سنندجی به نام سید محمد حسینی به بند یک رفتیم. پوتین‌هایمان را درآوردیم و داخل رفتیم و به دنبال وسایل غیرمجاز از قبیل مواد ، تیزی (چاقو یا آهن‌هایی که زندانیان به روشهای مختلف ، نوک و سر آن را تیز می کنند و دسته‌ی آن را با پارچه یا هر چیز دیگری می‌بندند، تیغ و ...) ، المنت برقی، وسایل قمار، پول نقد و دیگر چیزها می‌گشتیم.
شروع به بازرسی کردیم و در آخر، وسایل قمار (پاستور) ، تیزی و المنت برقی پیدا کردیم البته نه از آن المنت‌های برقی که در مغازه‌ها می‌فروشند بلکه چیزهایی که زندانیان درست می‌کنند متفاوت است و به عبارتی خودکفا هستند. سپس داخل سالن سلول که شامل ۱۰ بند می‌شد به خط شده و وسایل ممنوعه را به سرپرست این کار دادیم.
بچه‌های دیگر نیز از سایر بندها چیزهایی از این قبیل به دست آورده بودند.
سپس داخل حیاط رفتیم و کل ۸۰ نفر به صورت ستونی به خط شدیم و هر یک از ما ، یک زندانی را که روبرویش ایستاده بود گشتیم؛ بعد از اتمام این کار هم، محیط حیات را گشتیم که تیزی و مواد به دست آمد. بعد داخل همان راهرویی که آمده بودیم به خط شدیم و از ما و فرماندهانمان عکس گرفتند.

بیرون آمدیم و دوباره به خانه شدیم و به طرف پادگان به راه افتادیم.
این مطالب را دَمِ درب آسایشگاه و ایستاده سرپا می نویسم؛ دفترم را روی تخت احمد بریسم بچه جنوب گذاشته‌ام؛ تخت پایین -طبقه‌ی اول- فواد دادجو بچه‌ی سنندج خوابیده است.

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

+ چهارشنبه و پنجشنبه؛ ۱۸ و ۱۹ خرداد ۱۳۸۴:

حوالی ساعت ۱۰ بود که با امیر سوار اتوبوس  شدیم و  به طرف تهران حرکت کردیم ... در داخل اتوبوس جوانی بود که انگشت‌هایش شکسته بود و آن را با سیم وصل کرده و گچ زده  بودند، امیر از او پرسید درد نمی کند... . نرسیده به تهران پیاده شدیم و دامادمان منتظرمان بود... .

شب را در خانه‌ی خواهرم خوابیدیم. خوابیدن در خانه‌ی آپارتمانی و لحاف و تشک نو، حس خاص و عجیبی داشت.

صبح با ماشین دامادمان و خانواده‌ی خواهرم به درب پادگان آموزشی شهید کچویی رفتیم.

 با آن‌ها خداحافظی کردم و از درب پادگان وارد شدم. 

 

تعداد زیادی مثل من داخل بودند ... ابتدا چند سرباز ، ساک‌هایمان را خالی کردند و داخل آن را گشتند تا وسایل ممنوعه نداشته باشیم.

بعد ما را به خط کردند و ... و اینگونه سربازی آغاز شد.

همه‌چیز با صف و نظم و ترتیب انجام می‌شد. ابتدا به ما لباس و وسایل مورد نیازمان را دادند؛ لباس نظامی به رنگ طوسی، کلاه، پوتین، واکس و فرچه ، لباس زیر، صابون و حوله و شامپو و مسواک و خمیر دندان ، چای کیسه‌ای و قند ، کتابچه‌ی جیبی دانستنیهای عمومی سرباز، ساک بزرگ برای جای این وسایل.

  یکی از مسئولین انبار، بیجاری بود و از بیجار پرسید ... .

سپس نیروها تقسیم شدند و من جزو گردان ۳ - گروهان کمیل - دسته ۱ - کد ۲۱ قرار گرفتم.

 

عکس پارچه اصلی مشخصات گردان

کدها بر اساس قد بود و من بیست و یکمین نفر بودم.البته قد صف‌های اول نزدیک به هم بود و مقدار جزئی با هم اختلاف قد داشتیم.

ماه اول به بشین و پاشو و گاهی سینه‌خیز رفتن و رفتن به میدان موانع و ورزش صبحگاهی در میدان صبحگاه و کلاسهای تئوری زندانبانی گذشت.

 

 

رژه رفتن و پا کوبیدن روی آسفالت، گرمای هوا و ریختن بر سر و کول هم برای خوردن آب و استراحت ۲-۳ دقیقه‌ای و توالت رفتن ۲-۳ دقیقه‌ای از خاطرات فراموش نشدنی است.

در روزهای اول ، سرجوخه‌ی ما قصد داشت که مرا به عنوان سرپرست دسته انتخاب کند که چون فهمید اینکاره نیستم و خودم هم قبول نکردم ، بیخیال من شد و جوان هیکلی دیگری(مهدی کلوانی) را انتخاب کرد.

روزهای بعد چون پای چپم قبلا صدمه دیده بود و ترسیدم در دوهای طولانی صبحگاهی مشکلی برایش پیش بیاید لذا خودم را به موش مردگی زدم و جزو دسته‌ی نظافتچی‌های گردان شدم که چندنفری می‌شدیم و هر روز محوطه‌ی مربوط به گردان ۳ را جارو می‌زدیم که بعداً پشیمان شدم اما پشیمانی سودی نداشت.

بعد از شاید یک هفته بود که اجازه دادند به خانواده‌هایمان تلفن بکنیم تا نگران حالمان نباشند. به صف شدیم ، در صفی طولانی ، و هر کدام دو-سه دقیقه‌ای حرف می‌زدیم. به محض شنیدن صدای مادرم، بغض، گلویم را گرفت ... خداوند به حق خودش، او و تمام اسیران خاک را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد.

 چون قبلا شنیده بودم کسانی که برگ سبز دارند دوره آموزشی آنها حدود یک هفته تا ۱۰ روز است لذا به دفتر فرمانده‌ی گردان ( امیرعلی کادیجانی ) مراجعه کردم و گفتم که برگ سبز دارم، گفت که چون شما سرباز زندان هستید و آموزش زندانبانی می‌بینید لذا آموزش های آن متفاوت است بنابراین باید دوره را تمام کنید.

+  امروز پنجشنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۳ ساعت ۱۱:۳۰ : امتحان آزمون عمومی برگزار شد .ما ( من ،میثم کبودوندی، فواد دادجو و... ) بیرون نشسته بودیم. سرباز وظیفه‌ای که روی سر ما ایستاده بود تمام سوالات را به ما گفت.  بعد رفتیم سر کلاس؛ سرباز وظیفه از بچه‌ها خواست تا آنهایی که جوک و آواز بلدند بخوانند ؛ بابک سلیمی ( که در بین بچه‌ها به دکتر مشهور است و از نظر سن و سال به نظر می‌رسد از ما بزرگتر است) ابتدا شروع کرد و بعد محمد ایری و جواد حاجی محمودی بچه اصفهان شروع به آواز خواندن کردند؛ بعد عارف رهبر از بچه های گیلان با سر و صدای بچه‌ها پایین رفت.  من و حمیدرضا علیزاده و حسن خلیلی از بچه‌های مازندران روی یک میز نشسته بودیم، عارف هم جلوی ما . الان عارف پایین کلاس ایستاده ، سر و صدای بچه‌ها زیاد است. الان ساکت هستند ولی عارف هنوز شروع به خواندن نکرده؛ دژبان داخل آمد ، بچه ها ساکت شدند . دکتر دوباره شروع به صحبت کرد... .  یکی دیگر از بچه‌های دسته۲ شروع به خواندن یکی از آوازهای خواننده‌های لس آنجلسی می کند . صدای زیبایی دارد...

خاطره ای از دوران آموزشی

 

+ امروز یک شنبه ۱۳۸۴/۰۴/۱۹روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها :

با امروز سه روز است که در مرخصی هستم. روز پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر از پادگان خارج شدیم و با مهدی آقامرادی و پسرهایی به اسم احسان خانزاده و عماد ویسی به طرف بیجار حرکت کردیم ؛ خدا را شکر که مثل همیشه راه نجات و محبتی برایم قرارداد چون تنها برگشتن کار من نبود ، تمام کارها به لطف پروردگار پیش‌رفت و خدا مثل همیشه من را مورد عنایت قرار داد.

* راست عکس: مهدی آقامرادی (سیدان) - احسان خانزاده (بیجار)

 

 فردا ساعت ۸ صبح به مقصد تهران حرکت می کنیم یا حرکت می کنم انشاالله .

دفتر خاطراتم را با خود می‌برم تا انشاءالله در آخر دوره توسط استاد ها و دوستانم در آن یادگاری بنویسند. 

پادگان از نظر امکانات و رفاه جای خوبی است شکر خدا ، نام فرمانده گروهان صاحب علی احمدی‌ست که کشتی گیر است و یک گوشش شکسته. خودش هم سرباز است و سرجوخه‌ی گروهان ماست.

هر جمعه خواهرم با خانواده به ملاقات من می‌آمدند و اگرچه خسته بودم و راضی به زحمت انداختن او و خانواده‌اش نبودم ولی ممنونش هستم.

 یک ماه از آموزشی گذشت به سلامتی و با لطف خدا. 

 

+ روز جمعه ۱۳۸۴/۰۵/۰۷ و ساعت ۲۰:۴۰ دقیقه هنگام اذان مغرب به افق کرج :

بچه‌ها می‌گویند ۸۴/۰۵/۱۳ ترخیص هستیم .

و این پسر ،سیدحامد قریشی ،بچه‌ی اصفهان کنار تخت ایستاده و مشغول نگاه کردن به ایوب دوستی و ... و سعید خلیلاوی و ابراهیم خانی‌ست. و من کنار تختم ایستاده‌ام و مشغول نوشتن این مطالب هستم.

 از روزی که از مرخصی آمده‌ام فقط هفته‌ی قبل به خانه زنگ زدم اما وسط حرف زدن مکالمه قطع شد.

این صاحب علی احمدی فرمانده گروهانمان، ۵ سال از من بزرگتر است.

و این هم مهدی کلوانی ( ارشد )، خر گیر آورده ، می‌خواهد درس نخواند و از روی دست ... بنویسد و قبول شود ، خیال خام کرده .

و این صدای بهرام خالدی است کد یک گروهان کمیل ( یعنی نفر اول صف ، پسری تپل و اهل سنندج است ) ، و اینکه رد شد امید شقایق بچه شیراز و دژبان سمیر سیرجانیان ،بوشهر .

طبقه‌ی بالای‌تخت، ابراهیم روشن بوشهر و پایین علی باقریان مشهد.

 و ابراهیم و ارشد و سمیر و سعید ، مشغول صحبت در مورد زدن مخ دکتر ( بابک سلیمی) که تحصیل کرده است هستند...

 و در حال بیرون رفتن هستیم.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

+ امروز شنبه ۸۴/۰۵/۰۸ ، ساعت نزدیک نه غروب است :

ابراهیم روشن (بوشهر - کد ۱۴۱) در حال ناخن گرفتن روی تخت است.

باید برای آمار شب به خط شویم. می‌گویند ابوطالب ... بچه‌ی قزوین ، معاف از خدمت شده.

 دیشب با دژبان، سمیر سیرجانیان ، جر و بحث کردیم؛ او شبهای پیش ، بعد از خاموشی، سر و صدا می کرد و نمی گذاشت بخوابیم ؛ دیشب با ابراهیم خانی در حال صحبت کردن بودم که داد و بیداد راه انداخت و گفت از تخت پایین بیایم ... در حال کشیدن لباسم به طرف در آسایشگاه بود به او گفتم شبهای پیش ، بعد از خاموشی که در حال سر و صدا بودی من احترام تو را نگه داشتم و تو هم امشب احترام من را نگه دار ... حرفم باعث شد تا کمی آرام شود و یقه‌ام را رها کند.

  به هر حال امروز هم گذشت و فردا امتحان زندانبانی داریم امتحان احکام و رزم قبول شدم. خدا را شکر.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

 

+ ساعت سه و نیم بعد از نصف شب روز چهارشنبه۱۳۸۴/۰۵/۱۲ است .
حدود نیم ساعت پیش، پست محوطه بودم در زیر برجک ۲ پادگان شهید کچوئی .
پاس ۲ بودن یعنی از ساعت ۲۳:۳۰ الی ۳ بامداد.
 دیروز هنگام ناهار به دلیل اینکه روز قبلش ، بچه‌های گروهان در حمام سر و صدا کرده بودند تنبیه شدیم. چیزی حدود ۴۰۰ بشین و پاشو رفتیم. بعد هم، آخرین گروهان به خط شدیم ، امیر علی کادیجانی، فرمانده گردان ، داخل سالن غذاخوری ایستاد و با سوت زدن او ما شروع به غذا خوردن کردیم، سوت دوم و حدود ۸ دقیقه سوت سوم ،تمام ، همه بلند شدیم و مثل اول خبردار ایستادیم، من، ابراهیم خانی ، علیرضا مقصودلوراد و علی باقریان بچه‌ی مشهد و چند نفر دیگر در کنار و روبروی یکدیگر ایستاده بودیم. نهار برنج و جوجه و ماست بود .
حالا پای اکثر بچه‌ها گرفته یعنی ماهیچه‌های پایشان درد می کند.
 الان روی تختم دراز کشیده‌ام و نوشتن این مطالب را ادامه می دهم. اگر خدا بخواهد انشاالله دوشنبه‌ی هفته آینده ترخیص می‌شویم.
دوره‌ی آموزشی ما دارای پایان‌دوره‌ی رسمی است یعنی رئیس سازمان زندان‌های ایران و چند نفر از مقامات برای این مراسم می‌آیند.
در احکام ۲۰ ،رزم ۱۶،  سلاح ۲۰ ، زندانبانی ۱۶ و دیگر درس ها نمره خوبی کسب کرده‌ام.

یادگاری بچه‌های آسایشگاه در دفتر خاطراتم

 

 

 

 

 

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi