🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

استفاده از مطالب وبلاگ فقط با ذکر صلوات حلال است

🔏ڪٺابخانه‌ی خصوصےحبٻب سهرابـے

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ »
‹« اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ »›

🚨 هرگونه استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر صلوات حلال است.

* برای دیدن تصاویر با کیفیت بهتر ، بر روی آن‌ها کلیک/لمس کنید و در ادامه دریافت نمایید.

* اندازه‌ی کتاب ( عدد بزرگ : طول کتاب ؛ عدد کوچک: عرض کتاب ):
رقعی ۱۴/۸ × ۲۱
وزیری ۱۶/۵ × ۲۳/۵
پالتویی کوچک ۱۰ × ۱۹
پالتویی بزرگ ۱۱/۵ × ۲۲
جیبی ۱۱ × ۱۵
نیم جیبی ۸ × ۱۱/۵
جیبی رقعی ۱۴ × ۱۰/۵
رحلی ۲۱ × ۲۸
رحلی سلطانی ۲۴ × ۳۳
خشتی بزرگ ۲۲ × ۲۲
خشتی کوچک ۱۹ × ۱۹

*** اصل ۲۳ قانون اساسی:
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و موُاخذه قرار دارد.
_______«»_______

--------------------------
اَللَّهُمَّ صَلِّ‌عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

حرف‌های مهم
طبقه بندی موضوعی
نوشته‌های قبلی
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۳، ۰۰:۳۰ - hassan
    good
پیوندهای مفید و لازم

۴۰ مطلب با موضوع «خاطرات و مقالات شخصی :: زندگی در جمهوری اسلامی» ثبت شده است

امروز تولدم بود. ۳۶ سالگی. باور می‌کنید که خودم یادم نبود. تبریک بانک انصار به یادم آورد البته اولش کمی تعجب و شک داشتم که با رسیدن تبریک سایر بانکها و نگاه به تقویم، مطمئن شدم.
مبارک گویان تولدم

امروز دوشنبه ۱۴۰۰/۰۲/۰۶ ، بعدازظهر مهندس آمد و برگه‌های جدید که برای اخطار به راننده بود را نشان داد ... پرسیدم که هزینه چقدر بود برگه بذاریم گفت ۲۰ تومن. مازیار فرامرزپور و سهراب محمدی، دادشان بلند شد که اگه بگیم بیستمن ، مارو میکشن... منم همینطور، چون پول زیادی هستش.

بگذریم.
قراره از فردا برم خیابان طالقانی و باز شروع دردسر و سروکله زدن با راننده‌ها...
این اولین عکسم در ۳۶ سالگی است و در خیابان آزادگان .

آغاز سی و شش سالگی

. به دلیل مشکل پاهام و درد کف پاهام و اذیت کردن انگشت شست پای چپم( که در کوهنوردی پارسال مشکل خونمردگی زیر ناخن پیدا کرد ) و مشکلات دیگر تصمیم گرفتم که دیگر به پارکبانی نیام. اولش رفتم یه جفت صندل گرفتم که نوک پاهام اذیت نشه و بعد آستخاره‌ای گرفتم که اینکارو ترک کنم که جواب منفی بود . فعلا تو اینکارم تا ببینم قضا و قدر الهی چیه.

 


امروز موقع ظهر پسری خوش‌تیپ و خوش چهره اما با ظاهری ژولیده ، اصرار داشت که ده هزار تومان به او کمک کنم. واقعا چرا همچین جوانان رشیدی فقط به دلیل نداشتن پارتی و سرپرست مناسب باید به گدایی بیفتن.

حبیب سهرابی
بیجار گروس
۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
درب پلیس فتا

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

یکی از مشکلات پارکبانی ، کارمندان مفت‌خور و زورگوی حکومتی هستند، بخصوص آنهایی که روابط دارند و به ویژه آن‌هایی که ادعای خداشناسی دارند که از جمله‌ی آنها حاجیییییی‌آقا منصوری و همسر دانشمندشان می‌باشند که در دست به گوشی شدن و تماس با رئیس و رؤسا و شناسایی حق مردم تبحر ویژه دارند اما در شناسایی حق پارکبانان و بیکاران لال و گنگ و فلج عقیدتی هستند و متخصص در نان بریدن آدمهای بی‌کس و کار هستند.
حاجی‌آقا که پشت فرمان ذکر می‌گفتند ( حالا ذکر کی ، خودش بهتر می‌داند) اما ماشینش پارک شده بود و من به فرمان وظیفه هم برگه‌ی اطلاع‌رسانی به حضرت نان‌برش دادم و هم ثبت پلاک ماشینش را نمودم. حضرت کت و شلواریش به نیم ساعت نرسیده، هراسان و گریان و نالان به همراه زنش پیش من آمد و ضمن اعتراض به اینکه چرا او را ثبت پلاک نموده‌ام با بغضی که حرف زدنش را قطع می‌کرد گفت همین الان پیش خودت به بهرامی رئیس تاکسیرانی زنگ می‌زنم و ... . امام بهرامی لعنت الله علیه که نمی‌دانم از چه وحشت داشتند ، وحشت زده گفت که کاغذی را که او داده‌ای پس بگیر و پلاکش را حذف کن، گفتم : برگه‌ی اطلاع‌رسانیست، گفت هرچی هست پس بگیر. بحث بر سر این بود که تا نیم ساعت نباید ماشین ثبت پلاک شود و حاجی‌آقا می‌گفت این حق مردم است و من دستورالعمل را خوانده‌ام.
اینجا می‌خواهم یک سؤال تاریخی از امام بهرامی لعنت الله علیه و حاجی‌آقا منصوری بپرسم: یک پارکبان در خیابان به این شلوغی و پر از ماشین ، چطور تشخیص بدهد که کدام ماشین نیم ساعت پارک کرده ؟ اینطوری برای هر ماشین باید یک پارکبان باشد. دقت کنید تا با هم بخندیم: یک ماشین کنار خیابان پارک می‌کند، شما شروع به گرفتن نیم ساعت می‌کنید! بعد از ۱۵ دقیقه ماشین بعدی پارک می‌کند، برای همین هم نیم ساعت را شروع می‌کنی، همینجور برو تا ده‌تا ماشین، یهویی این وسط دوتاشون که معلوم نیست و دقیقا چندم هستند از پارک خارج می‌شوند، ... حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!

حاجی‌آقا منصوری که واضح و مبرهن از ذکر شبانه سرمست و لایعقل بود( حالا ذکر کی ، خودش بهتر می‌داند) ، برگه‌ی زیر را که فقط جهت اطلاع رسانیست به من تحویل داد... . حاجی‌آقا و همسرشان ، ظفرمندانه پس از فتح قله، هی‌هی کنان سوار ماشین شدند و رفتند. سوال بود برایم که اگر من هم جزو فامیل زن حاجی‌آقا بودم و یا پسرشان بودم همین رفتار را با من داشتند؟!!!

بگذریم؛ فقط نمیدونم حواستون بود یا نه که حاجی‌آقا برای ۵۰۰ تومن پول پارک چه الم‌شنگه‌ای راه انداخت تا پول ندهد. ان‌شاءالله که بعداً پولشو میده... .

یکی از بدبختی‌های این مملکت، همین بی‌مغزها یا نخودمغزها هستند که دستورالعمل هایی به این خنده‌داری می‌نویسند.

لعنةالله علی‌الظالمین

حبیب سهرابی
بیجار گروس
۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
حوالی ساعت ۱۰
خیابان آزادگان
جلوی دادگستری سابق

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

موقعی که بیکار بودم به این فکر میکردم که خدا فرموده که بعد از هرسختی، آسایشی هست یا با هر سختی ، راحتی هم هست؛ و من فکر می‌کردم چرا در کار من گشایشی نیست؟ چرا برای همه راحتی و خواستنی های زندگی از کار و مال و حال هست اما برای من نیست؟ اول اینکه کاسب حبیب الله یعنی کوشنده و کسی که تلاش می‌کند دوست خداست، تلاش من کم بوده و شاید تلف شدن ایام جوانیم در گوه‌ترین سازمان جهان هم باعث سست شدن و تنبلی و خودبزرگ بینی‌ام شده بود. 
این روزها فکر می‌کنم که شاید دوران گشایش در کار من هم رسیده و اگر مریضی و درد بی‌درمان بگذارد شاید روزهای خوشی در انتظارم است. بدون هیچ شکی ، خدا برای بندگانش خیر می‌خواهد اما این ما هستیم که کاسه‌امان را برعکس گرفته‌ایم. 
خدایا به حق پیامبرانت و اوصیای آن‌ها، مریضی را از من و تمام محرومان مادی و معنوی بردار و کمکمان کن که ما هم جزو آن‌ها باشیم که بی‌حساب به آنها می‌بخشی، هم مادی و هم معنوی: آمین یا رب العالمین به حق محمد و آله. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل لولیک الفرج.

امروز جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ ، حوالی ساعت ۱۲ ظهر، موقعی که در آشپزخانه کنار ماشین لباسشویی نیمه اتوماتیک ایستاده بودم، دستی به گوشهایم کشیدم و یک لایه پوست سیاه شده از قسمت بالایی گوشهایم که نتیجه‌ی ایستادن جلوی  آفتاب ☀️ هستش، کنده شد. اگرچه از ضد آفتاب استفاده می‌کنم ولی خوب خیلی تأثیر نداشته یا شاید اثر یکی دو روز اول که ضدآفتاب استفاده نمی‌کردم باشه.

وللّه الحمد اولّا و آخرا
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۱۴۰۰/۰۲/۰۳
۱۲:۳۳

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

یکی از مشکلات پارکبانی، سر و کله زدن با راننده ‌های زبان نفهم است؛ وقتی می‌گویم زبان نفهم، منظورم به معنای واقعی کلمه است. راننده می‌گوید، نه جریمه‌ای و نه پارکبانی باشد ... . یکی دیگر از مشکلات، راننده ‌های لات و زورگو هستند. دیروز راننده‌ای که از کارمندان اداره برق بیجار است، می‌گفت شماره پلاکم را حفظ کن و دیگر آن را ننویس!!!.
یکی دیگر از مشکلات، راننده‌های پشت فرمان نشسته یا ماشین‌های دارای سرنشین است، نمیدونم با توضیح دادن به این راننده‌ها میشه فهموند که وقتی ماشین پارکه، شامل قانون پارکبانی میشه حالا چه سرنشین داشته باشه و چه نداشته باشد. 
البته در این روزگار کرونا ، رعایت موارد بهداشتی هم خود مشکل دیگری است... .
بگذریم، موقع نوشتن پلاک ماشین باید دقت کنیم که شماره پلاک را اشتباه ثبت نکنیم تا هزینه به حساب راننده‌ی دیگری نوشته شود؛ به طور کلی موقع نوشتن باید دقت کرد.
دیروز ، چهارشنبه اول اردیبهشت ۱۴۰۰، در حال نصب علائم پارکبانی بودند، یه جوشکار، مهندس مختارزاده، امیر مرادی و یکی از تاکسیرانی. اینم عکسش:

عکسی از نصب تابلوی پارکبانی در خ آزادگان

غروب‌های پارکبانی هم خلسه و هم دلتنگی خودش را دارد، بخصوص برای کسی که بی‌کس است. ای خدا تا کی جدا ( به یاد مرحوم گلابدره ای)
وداخه‌وه متوجه شدم یعنی از مازیار شنیدم که مش احد تسویه‌حساب کرده. دو شب پیش که با هم همکلام شدیم می‌گفت که در ایام جوانی ، ویدیوباز بوده و هر کی ویدیویش دچار مشکل می‌شده ، دنبال او می‌آمدند. می‌گفت کمیته دنبالش می‌کرده و از این حرفها. حدود ۵۰ سالی سن داشت.( امروز ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ با یکی از اقوام مش احد همکلام شدم. داشت بدهی ماشینشو میداد که گفت : احد کار پارکبانیو راه انداخت و خودش رفت.می‌گفت که مش احد زمان جوانی ثروتمند بوده و ملکهای زیادی داشته که همه‌اشو فروخته و بیشتر بخاطر رفیق ناباب بوده است و همچنین می‌گفت که در تامین اجتماعی استخدام شده بود و وقتی به قروه انتقالش دادن ، فرار کرد برگشت ... می‌گفت حیف که فامیلمون وگرنه یه گلوله بهش میزدم و همه رو از سرش راحت میکردم... )


من و مش احد و مازی


برای کتاب خواندن ، وقت کم می‌آورم. واقعا الان معنای خسته بودن را می‌فهمم. ان‌شاءالله که به زودی دوباره کتاب خواندن را شروع کنم.
الحمدالله رب العالمین

۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
حبیب سهرابی
بیجار گروس

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

زیاد در مورد کار پارکبانی می‌پرسند. امروز ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ و نزدیک ظهر با پیرمردی هم کلام شدم. به نظر می‌رسید که خودش هم بازنشسته باشد. حرفی قشنگی زد. بحث‌مان در مورد بیکاری و اینکه من قبلاً بیکار بودم و با کار پارکبانی ، مشغول به کار شده‌ام؛ در جوابم گفت : اگر این بازنشسته ها نبودند ، بیکاری هم نبود، بیمه دارند و صاحب کار هم چیز زیادی از آن‌ها نمی‌خواهد، بازاری‌ها بازنشسته هستند، فلانی و فلانی و صاحب فلان کار ( اسم برد الان یادم نمانده ) هم از بازنشسته ها هستند، بذارید چندتا جوان بیکار بره سرکار. بعد گفت : برای مدرسه غیرانتفاعی از من هم دعوت کردند ، نرفتم گفتم چندتا جوانو ببرید... . من هم ضمن تایید حرفهایش گفتم که آژانس‌های تلفنی هم از بازنشسته ها هستند، اگر نبودند جوان‌ها سرکار می‌رفتند.
حرفش درست بود و این یکی از دردهای شهر بیجار یا شاید بشه گفت ایران است. یارو کارمنده و یه مغازه هم داره، به قول خودشون برای روزهای بازنشستگی!!! ، خوب به جای مغازه زدن و بریدن نان آدمهایی که مثل شما درآمد ثابت بازنشستگی ندارند، اشتغالزایی کنید نه اشتغالزدایی. یاد پدرم افتادم که کاری جز تاناکورا فروشی نداشت، مغازه‌ای اجاره‌ای داشت و بگی‌نگی کارش خوب بود تا اینکه سر و کله‌ی کارمندان و به ویژه معلم‌ها پیدا شد، هیچی آخرسر بنده خدا مجبور به جمع کردن مغازه‌اش شد. من این درد را با وجود خودم حس کرده و چشیده‌ام. 
همین الان (حوالی ساعت ۵ عصر ) که مشغول نوشتن این مطالب بودم با پیرمرد دیگری هم کلام شدم که می‌گفت ۲۰ سال دبیر بوده و ۵ سال قاضی و ۱۰ سال هم در زندان انفرادی بوده ، یعنی بعد از انقلاب. از حکومت گلایه داشت و از بی عدالتی. برایش گفتم که من هم گرفتار بی‌عدالتی این حکومت شده‌ام و بعد از ۱۵ سال تلف کردن جوانی‌ام برای گوه‌ترین سازمان جهان، حالا در ۳۵ سالگی باید پارکبانی کنم. 

این هم یه عکس یهویی همین الانی : من و مازیار و مش احد

من و مش احد و مازی

۳۰ فروردین ۱۴۰۰
حبیب سهرابی
بیجار گروس

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ ، اولین روز کاری‌ام در پارکبانی بود. طبق قرار قبلی با مهندس مختارزاده، ساعت ۴ بعدازظهر، رفتم شرکت. البته من زودتر رفتم و حدود نیم ساعتی معطل ماندم ( طبق همان اصلی که روز اول کاری، خوش قولی و علاقه به کار را نشان دهم). استرس روز اول را هم داشتم.
بعد از توضیحات مهندس، حدود ساعت ۵، به طرف داخل شهر ، با پراید مهندس، حرکت کردیم. اولین عکس را در همان شرکت جهت یادگاری با مهندس مختارزاده گرفتم.

من و مهندس مختارزاده


همراهمان پسری به اسم محمد بود که او هم مثل من تازه‌کار و شروع کارش بود. در بین راه، مهندس در مورد رابطه‌ی کاریمان گفت که رابطه‌ رفاقتی هستش نه کارفرما و زیردست. این روحیه برای کار ، روحیه‌ی خوب و یک ویژگی مثبت هستش و امیدوارم که رفتار پارکبان‌ها باعث تغییر روحیه اش نشود. ان‌شاءالله.
خلاصه ، خیابان آزادگان ،شروع کارم بود و آقا مازیار ، هم راهنمایی‌ام کرد. این هم عکس با آقا مازیار.

من و مازیار

 

اتفاقات امروز: یکی عصبانیت یک راننده آژانس بود که فکر می‌کرد مقصر مشکلاتش من هستم. نفر بعدی هم گل‌فروش روبروی نیروی انتظامی بود که جلو آمد و گفت: قنطراتی (=پیمانکار) گرفتیش؟ تا حالا چند بار نوشتی. گوش نداد اما جوابش این بود که چه یکبار و چه صد بار بنویسم پولش تغییری نمی‌کند و همان یکبار محسوب می‌شود. خلاصه اینکه جوانی آمد و توضیحاتی داد. نمی‌دانم چکاره بود ،فکر کنم از بچه‌های راهنمایی و رانندگی بود. البته من هم متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام و ماشین‌های خدماتی، تاکسی و ماشین‌های پلیس و امثال اینها را ثبت پلاک نکنم. همچنین متوجه شدم که دور میدان فاضل گروس هم به پارکبان مربوط نیست .
دوم اینکه در جلوی بانک توسعه تعاون( قسمت شمالی خ.آزادگان) جوانی با دو خانم که همراه هم بودند درگیری لفظی پیدا کردند و کار به دست بلند کردن جوان، روی یکی از خانم‌ها کشید و مردی از ماشینش پیاده شد و آن‌ها را به کلانتری آنطرف خیابان برد؛ فکر کنم با هم آشنایی داشتند. آن خانم دیگر هم سوار پژویی شد و ... . دعوا سرِ چی بود و چی شد نمی‌دانم...
امروز خسته شدم و هوای بعد غروب هم خنک و سرد بود و من که کم لباس پوشیده بودم ، سردم شد. خیلی سردم شد. البته یادم رفت که بگویم که مهندس، یک کلاه و یک کاور و یک دستگاه کارت خوان و شارژش را تحویلم داد.

ملزومات پارکبانی


 ساعت ۸ شب هم مهندس آمد و به عملکرد امروزمان نگاهی کرد؛ من و مش احد و مازیار و همان پسر جدید محمد.
این هم عکس اولین فعالیتم برای یادگاری:

اولین درآمدم در پارکبانی

ان‌شاءالله که به لطف خدا کارمان دوام و توسعه داشته باشد و تمام بیکاران صاحب کار شوند و آدم‌های بی منطق هم صاحب منطق و فهم شوند.
با تشکر از شرکت داده‌پرداز رایا پارک

الحمدالله رب العالمین
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۲۶ فروردین ۱۴۰۰

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

نام کتاب: کتاب صوتی فرار من از کره شمالی
نویسنده: یون سون کیم
منبع دانلود : نرم‌افزار ایران صدا

مدت زمان: ۱:۵۱:۲۱

* تاریخ شنیدن: ۹۹/۰۵/۱۰ جمعه

* معرفی و بررسی:

بسم الله الرحمن الرحیم

این کتاب ، خاطرات یک دختر فراری از کشور کره شمالی به دلیل قحطی و گرسنگی است. خودش می‌گوید که سیاسی نیست و فقط به دلیل گرسنگی و قحطی از کره شمالی فرار کرده است. 
شاید بی لیاقتی و بی‌تدبیری مسئولان کره شمالی را با بی‌لیاقتی و بی‌تدبیری مسئولان کشور خودمان شبیه و حتی یکی دانست که فقط صدا دارند و فاقد عمل هستند البته برای همین تولید صدا هم حقوق و مزایای خوبی می‌گیرند؛ کم و زیادش اصلأ مهم نیست!

لعنت خدا بر ظالمان
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۹۹/۰۵/۱۱


www.habibsohrabi.blog.ir
http://habibsohrabi.blog.ir/post/87

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا 

صبح با هر بدبختی و التماسی بود ۶ روز مرخصی گرفتم.

 امروز اولین روز آن گذشت.

یاد روزهایی که با زاهد بودیم و دوستی‌هایمان و آن بی‌غمی‌ها و باشگاه رفتن‌ها افتادم؛ زاهد تاکنون دو بار زنگ زده و احوالم را پرسیده. الان هم با مهدی عزیزیان دوستی گرمی داریم ان‌شاءالله که این دوستی به سلامت و آینده‌دار باشد. راستش را بخواهید مهدی عزیزیان تنها کسی است که تاکنون با او دوستی باصفایی داشته‌ام گرچه گاهی بینمان شکرآب می شود اما یکی دو ساعت بیشتر طول نمی‌کشد.

با وحید و سجاد در ورودی زندان

عکس بزرگ ( من، وحید ، سجاد جلیلوند در راه پله برجک و دژبانی) + عکس کوچک ( من و مهدی در دژبانی)

 

قرار است که چند روز دیگر ارشد دژبان بشوم و الان هم دژبان هستم و درجه های سرباز دومی‌ام را چسبانده‌ام.

 در آسایشگاه هم تخت و هم کمد گیر آورده ام. الحمدلله .


حدود یک هفته پیش یک ماشین ریش تراش روسی به قیمت ۱۴,۵۰۰ تومان خریدم. امروز هم بعد از ظهر رفتم بازار و یک کلاه پشمی خریدم ۸۰۰ تومان و دو بار هم ساندویچ بندری خوردم. 


حدود یکماه پیش ۱۰ نفر نیروی جدید آمد به نام های فاتح احمدی ( که همین امروز به پروژه گاوداری رفت) ، ناصر قادرپور ،حمید بیات غیاثی، محمد قاسمی، مرتضی بیگلر، رشید صیدی، امیر ستاری و محسن قیصری و سه نفر هم پاسیار جدید آمد: کرمی ،حیدری و ؟


ساعت ۸:۱۰ دقیقه شب است. در خانه مشغول خوردن میوه هستیم. تلویزیون سیاه و سفید روی طاقچه اتصال دارد گاهی روشن و گاهی خاموش میشود و حالا هم خاموش شد .

عیدی سال ۱۳۸۵ رئیس زندان بیجار



©www.habibsohrabi.blog.ir



  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi


شنبه، ساعت پنج دقیقه به هشت شب.

 مرخصی ۲۴ ساعته.

 امروز صبح از ساعت ۸ تا ۱۰ کمک دژبان احسان خانزاده بودم. ده نفر نیروی جدید وارد زندان شدند.

 ساعت ده مرخصی گرفتم و به عینک فروشی فرزاد رفتم، بسته بود بعد به عینک فروشی‌ای در طبقه سوم پاساژ محراب رفتم و پیچ عینکم را که در آمده بود درست کردم؛ دیشب با وحید آینه (بچه قروه دوره ۹۷)که ارشد سربازان است شوخی میکردم درآمد و شیشه‌ی عینکم افتاد؛ بعد از درست کردن آن به آرایشگاهی روبروی اداره پست رفتم و موی سرم را با ماشین شماره دو زدم .

 با وحید و آشپز

( عکس بزرگ: با وحید آیینه، دقیقاً جلوی در حمام آسایشگاه سربازان)


چند روزی است ریش هایم را کوتاه نکرده ام، یک ماشین ریش سه تیغ لازم است تا ریش‌هایم را که همیشه در حال رشد است کوتاه نمایم.

 بعد از ظهر ساعت ۴ لباسهایم را بردم اتو زدم و دنبال ماشین سه تیغ هم گشتم، بهترین آنرا که مادام العمر است قیمت کردم، جان تو ۴۰ هزار تومان ناقابل.

 بگذریم.


به دنیای لاک پشت ها برویم ، معروف ترین جوک لاک پشت را که از فریدون (پسر دایی‌ام) یاد گرفته‌ام برای اکثر بچه های آسایشگاه گفته‌ام.

 اما جدیدترین ماجراهای لاک پشت: 

۱. یک روز یک لاک پشت میره مجلس ختم یک لاک‌پشت خسیس، واسه‌اش چایی میارن و قند نمی دن، بهش میگن : اون کله‌قندی که از سقف آویزونه‌رو نگاه می کنی و چاییتو کوفت می کنی؛ این لاکپشت هم یه نیم ساعتی به کله قند خیره میشه، طرف میاد یه پس گردنی بهش میزنه و میگه : عوضی گفتم چایتو بخور یا چای شیرین کوفت کنی ؟ 

۲‌. در حیاط تیمارستانی دکتر متوجه شد عده‌ای از بیماران سر خود را روی زمین گذاشته اند و روی زمین فشار میدهند و یک لاک پشت هم ایستاده و پرتقالی در دست دارد. دکتر جلو رفت و علت را پرسید ،لاک پشت گفت: من خط روی زمین کشیده ام و قرار است هرکس از زیر آن رد شد این پرتقالو جایزه بگیره. 



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi



امروز یکشنبه ۶/ ۹ /۸۴ ساعت ۴:۲۰ .


امروز ساعت حدود ۱۰ از زندان بیرون آمدم با پاسیار دوم غلامحسین دارابی که اسلحه‌دار است به چاپخانه رفتیم و فیش های چاپ شده را گرفتیم و در جلوی زندان از هم جدا شدیم.الان هم می خواهم بیرون بروم اما کلاه شخصی‌ام را شسته‌ام و هنوز خشک نشده ... .

قسمت دفتری

( من، وحید آیینه، پاسیار دارابی ، اتاق اداری بالای دژبانی )

حدود یک هفته است که در دژبانی زندان بیجار پست میدهم، جای خوب و گرمی است و برای زمستان مناسب است به جز اینکه مرخصی های آن ۲۴ ساعت نیست و کمتر از آن است و دو سه روزی ۸ ساعت است؛ امروز هم به همین خاطر کمی که نه تا حدود زیادی عصبانی بودم ، شنبه نوبت مرخصی‌ام بود اما امروز آمدم مرخصی .

یک هفته پیش گلنگدن یکی از اسلحه‌ها در پست یک نیروی جدید (دوره ۱۰۳ ) به نام افشین الله‌کرمی که بچه‌ی بیجار است گم شد و تا حالا هم پیدا نشده ؛ حدود چند وقت پیش هم هنگامی که در پست برجک بودم و پست را به مهدی رسولی تحویل میدادم مرمی یکی از فشنگ‌ها در آمد . . .


©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

بسمه تعالی

 ۱۶ /۸/ ۸۴ دوشنبه ساعت ۶:۲۰ شب.

 از دیروز بین من و مهدی عزیزیان به اصطلاح شکر آب شده. بحث بر سر نگهبانی برجک بود ؛ من دو روز پشت سر هم در این محل پست بوده‌ام و مهدی خودسرانه لوحه های پستی را دستکاری کرده و نام من و خود را با هم جابجا کرده بود . ارشد که وحید آیینه (بچه قروه) است موضوع را مورد بررسی قرار داد ، بحث به حفاظت اطلاعات و سید احمد بیاتیان کشید و مهدی لغو مرخصی شد ، این نتیجه بود.( مهدی به خاطر وضعیت روحی خاصی که دارد هر سه روز یکبار به مرخصی میرود و ما هر ۵ روز ).

موضوع لغو مرخصی او برایش ضربه روحی شدیدی بود و او تمام این ها را از چشم من می بیند .


اما بحث اصلی که این مطالب را نوشتم: امروز همین که مرخصی گرفتم و خانه آمدم لباس هایم را عوض کردم و دفترچه حساب بانک ملت را بردم، حالا بماند نیم ساعتی دنبال کلید های کمدم گشتم ، بعد رفتم و دوبار پشت سرهم ۱۹ هزار تومان پول گرفتم و همراه با ۳۰ هزار تومنی که پدرم برای خرجی داده بود و جمعاً ۴۸ هزار تومان پرداختم و یک دوربین زینیت که دوربین نیمه حرفه‌ای است را از طبقه دوم پاساژ مهراب خریدم .


بچه های آسایشگاه سربازان زندان بیجار :

حمید موسوی ، سجاد جلیلوند (تویسرکان)

 حسن محمدی، مهدی صالحی ، سعید مقدمی ، علی صالحی (زنجان)

 مهدی صالحی( کرج )

 مهدی علیزاده (تهران)

 امیر خدابنده‌لو، مهدی عزیزیان، احسان خانزاده ،منوچهر شریفیان، مهدی آقامرادی ،علینقی غلامزاده ،فردین دردوز ، مهدی رسولی، زاهد گل‌محمدی، عمید قدیمیان (بیجار)

وحید آیینه (قروه)

 عباس کرمی، محمد سعادتی، عباس علی نژاد ،قاسم عسگری و دو نفر دیگر .

پاسیار ها : احمدی، حبیبی، سالاروندیان، نوروزپناه ،غلامپور و گروهبان صادق‌پور و ستوان سوم اردلانی.

کارمندان : رجب‌پور، سلطانعلی ،مولاپناه ،بارانی، شکیبا، کاظمی( مسئول روانشناسی) و غیره .


عکس سربازان زندان بیجار سال ۱۳۸۴

تاریخ عکس: ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ قسمت شرقی آسایشگاه سربازان ( نمازخانه)

عکاس: سجاد جلیلوند : روستای آریکان ، تویسرکان، دوره ۹۷

ایستاده از راست به چپ: بهرام نعلبندی: زنجان، دوره ۱۰۱ - فرشاد لطفی: جعفرآباد بیجار،۱۰۵ - سید جعفر سید شکری: بیجار ۱۰۵ - مهدی صالحی،کرج۱۰۲ - میلاد رضایی، بیجار۱۰۴ - رشید صیدی، بیجار۱۰۴

نشسته از راست به چپ: یوسف حاجیان، سریش‌آباد قروه،۱۰۲ - یوسف صلواتی،سنندج ۹۴ - سعید کرم‌زاده،بیجار۱۰۵ - سامان زرین ، روستای پنجه ۱۰۳ - پاسیار دوم غلامحسین دارابی شهر ملایر همدان - مرتضی بیگلر ، بیجار ۱۰۴ - محمد الوندی ،بیجار ۹۵ 

زانو زده از راست به چپ: وحید آیینه ، روستای صندوق آباد قروه ، دوره ۹۷ - حبیب ، بیجار دوره ۱۰۰

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

  به نام خدا

 الحمدلله رب العالمین

 

 روز شنبه ۲۰ / ۷ / ۸۴؛ معاون سرهنگ آمد و انتقالی‌ام را که سرهنگ دستور داده بود برای بیجار نوشت.

 ساعت ۱۲ با سید هیوا حسینی از اداره کل خارج شدیم و به ترمینال رفتیم، در آنجا چون برای بیجار ماشین نداشت با سید هیوا خداحافظی کرده و سوار بر ماشین به سوی ترمینال فیض آباد حرکت کردم .از آنجا سوار یک پیکان شدم و به همراه دو مسافر دیگر که زنجانی بودند به سمت بیجار حرکت کردیم. ساعت ۱۵:۳۰ بیجار رسیدم ، به خانه رفتم و ساعت ۶ با ماشین امیر به زندان رفتیم و خودم را معرفی کردم.  


* * *

چهارشنبه ۴/ ۸ /۸۴ ،ساعت ۹:۳۰ شب . سومین باری است که مرخصی ۲۴ ساعت میگیرم: بار اول روز جمعه بود و بار دوم روز پنجشنبه و الان هم چهارشنبه.

 امروز نسبت به روزهای گذشته که مرخصی گرفته بودم تفاوت هایی دارد ،از جمله اینکه دوستانم را دیدم که مدت های زیادی بود آنها را ندیده بودم ... .

عباس محمد میرزا را دیدم او هم مثل من سرماخوردگی داشت، با هم در پاساژ محراب و بازار چرخی زدیم ؛ در پاساژ به طبقه‌ی سوم رفتیم و پسر آسمان جُلی را که او را با چهره می‌شناسم دیدم که در مغازه‌ای نشسته و مشغول کتاب فروختن است کتاب‌هایی که نویسندگان آن افراد سیاسی و نهی شده‌ی دولت جمهوری اسلامی و ملت هستند . مشتریانش دانشجویان دانشگاه پیام نور هستند با آن تیپ‌های بنجل اروپایی و آرایش های توالتی. به هر حال او هم این طور امرار معاش می کند و زندگی را می چرخاند.

 بعد سری به بازار زدیم و در مورد قیمت اجناس، واکمن، کتاب و غیره حرف زدیم.

 بعد از خداحافظی با عباس ، سعید حسینی را دیدم. بعد از روبوسی با هم چرخی در اطراف مسجد جامع زدیم و بعد او به مسجد رفت و من به خانه. قرار شد زنگ بزند و یا سری به زندان بزند.

 مرخصی من از ساعت ۹ صبح امروز تا ساعت ۹ شب می‌باشد اما من خودسرانه می‌خواهم تا فردا صبح خانه باشم. توکل بر خدا. به امید خدا که مشکلی پیش نمی آید؛ ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله .


اما دیشب ساعت ۱۲ تا ساعت ۲ پست بودم در برجک و پست محوطه( پشت بام زندان)، سعید مقدمی بچه‌ی زنجان بود. نزدیک اتمام و تعویض پست‌ها ،سعید از محل پستی خارج شد، افسر نگهبان رفت بالا و اسلحه‌اش را برد؛ داخل برجک بودم که این صحنه را دیدم. امروز صبح برایش صورت جلسه کردند. مشخص نیست چه مشکلی برایش پیش بیاید ان‌شاءالله که برایش مشکلی پیش نیاید .



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi

به نام خدا

ساعت ۱۲ ظهر روز جمعه ۱۳۸۴/۰۷/۱۵، آسایشگاه سربازان اداره کل سازمان زندانهای کردستان؛

 روز پنجشنبه ( که دیروز باشد ) و روز قبلش از بچه ها شنیدم که انتقالی‌ام آمده( الخصوص هادی محمدنظامی که اولین نفر بود گفت که انتقالی‌ات آمده).

من و سید هیوا حسینی بچه‌ی کامیاران .

( دوست داشتم در بانه بمانم، دوست داشتم حداقل مدتی را از بیجار دور باشم و به آقای اکبری گفتم که نمی‌روم؛ با استان تماس گرفت و بعدش گفت که از استان خواستنت ... . بانه شهر خوب و دوست‌داشتنی بود و مردمان خوبی هم داشت . سلام بر بانه و مردمانش ).


سرهنگ بیژن نامداری فرمانده‌ی یگان حفاظت، احتمالاً سید هیوا را طبق گفته‌ی قبلی خودش به کامیاران بفرستید اما من را مشخص نیست، یا به زندان مرکزی سنندج می فرستد یا به شهر دیگر، اگر خدا بخواهد شاید در همین اداره کل بمانم. ان‌شاءالله.


دیروز این موقع با سید هیوا، سوار بر سواری به طرف سقز می‌رفتیم، وقتی به سقز رسیدیم سید هیوا به زندان بانه زنگ زد تا مطمئن شویم که پرونده هردویمان در داخل پاکت است یا نه. بعد فهمیدیم که در داخل پاکت یک نامه هست و دو پرونده ما ؛ بعد در همان ترمینال که تاکنون سه بار آنجا را دیده ام (یک بار روز اول که با پدرم آمده بودم ،بار دوم وقتی به مرخصی استعلاجی رفتم و بار سوم همین بار) یک سواری به مقصد سنندج کرایه کردیم.

 کرایه از بانه تا سقز با سواری ۸۰۰ تومان ؛از سقز تا دیواندره ۱۰۰ تومان ؛ از دیواندره تا بیجار ۱۲۰۰ تومان ؛ از سقز تا سنندج ۳,۵۰۰ تومان.

 به هر حال به سنندج رسیدیم، سواری کرایه کردیم و به اداره کل رفتیم .

وارد که شدیم بعد از ثبت اسامی و ساعت ورود، ما را به طرف آسایشگاه راهنمایی کردند که در پشت ساختمان اداره کل است. بعد از ورود به داخل آسایشگاه، سید عابد حسینی بچه سنندج که چند ماه پیش به اداره کل انتقال داده شده بود را دیدیم ؛ بعد از احوالپرسی و غیره ساک‌هایمان را در داخل کمد گذاشتیم بعد آسایشگاه سربازان پستی را به ما نشان داد و به هر کداممان یک تخت داد.

 یکی از بچه های دوره ۱۰۰ از گروهان ثارالله را دیدم به نام سیروان حیدریان که از سقز آمده بود برای معافی؛ فتق دارد؛ گفت که من را می شناسد و مهدی آقا مرادی و مهدی عبدالعلی زاده را می شناسد.

 سرباز های اینجا نسبت به سرباز های آسایشگاه بانه خوش اخلاق و خوش برخوردتر هستند .

ماه رمضان است و شب ها ساعت ۳:۴۵ ، سحری و ساعت ۶ و ۷ هم افطاری میخوریم ؛ امروز هم سحری زولبیا بامیه دادند با آبگوشت بسیار خوبی که تهیه شده بود. دیروز هم افطار مرغ و سیب زمینی بود. غذاهای اینجا پخته و آماده است.

 دیروز نیم ساعت پست دادم و امروز صبح هم ۲ ساعت ۶ تا ۸ صبح. الحمدلله رب العالمین. این نیز بگذرد.



©www.habibsohrabi.blog.ir

  • حبیب سهرابی / Habib Sohrabi