- ۰ نظر
- ۱۵ تیر ۰۳ ، ۰۵:۵۶
آیا کد ارجاع بیمه سلامت را میتوان در استان دیگر استفاده کرد؟
برای دانستن جواب این سؤال با شماره 1666 بیمه سلامت تماس بگیرید و با اپراتور صحبت کنید تا جواب سؤالتان را بگیرید. هر سؤال دیگری هم در مورد بیمه سلامت دارید از همین شماره بپرسید.
همچنین شماره تلفن بیمه سلامت استان کردستان : 08733284870
۲ دی ۱۴۰۲
حبېب سہرابی
بیجار گروس
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
از بیکارے خستہ شدم و در "دیوار" بہ دنبال کار گشتم کہ چشمم بہ یک آگہی خورد کہ بہ دنبال فروشندہ مےگشت و نوشتہ بود " ۔۔۔ کار راحت و بی دردسر ۔۔۔ " 😍 من ھم از خدا خواستہ ۔۔۔
خلاصہ، زنگ زدم ۔۔۔ و نہایت آنکہ روز جمعہ صاحب کار زنگ زد و رفتم و با او کہ جوانے متولد سال ۱۳۶۱ بود آشنا شدم و حرف زدیم و آنطورے کہ توضیح داد کارم فروش درب ھاے ورودے و داخلے ساختمان بود کہ باید براے مشترے ، توضیحاتے مےدادم و ثبت سفارش میکردم و نصف پول را میگرفتم و بعد با صاحبکارم ھماھنگ میکردم ؛ ساعت کارے ھم ۹ صبح تا ۱ ظہر و ۴ تا ۷ بعد از ظہر۔ خودش در بیجار نبود و قرار بود با پدرش کہ مےگفت یہ پیرمرد بازنشستہ ھستش و میاد اینجا میشینہ ھماھنگ باشم۔ براے کارھاے نصب ھم ، نصاب میاد و میبرہ و نصب میکنہ و بعد در مورد دربہا شروع بہ توضیح دادن نمود کہ یعنے وارد مرحلہ آموزش من شدہ بود۔۔۔ ۔ حقوق ثابت ماھے دو میلیون و نیم و اگہ مشترے معرفے میکردم، پورسانت ھم میگرفتم۔
فرداش کہ شنبہ بود دیر رفتم یعنے ساعت ۱۰ونیم رفتم چون حاجی ، کار بانکے داشت۔
شب قبلش از ھیجان خوابم نبرد و رفتم توی خیالات و فکر خرید موتور و نہایت اینکہ دیروقت خوابم برد و متأسفانہ نماز صبحم قضا شد۔
خلاصہ رفتم مغازہ و حاجی ھم، ناظم سال سوم راھنمایی مدرسہ ایثار از کار در اومد۔
دیدین این صاحبکارا رو کہ از جیک و پیک زندگیت میپرسہ؟ : کی ھستے، قبلنا چکار کردے، چن کلاس سواد دارے، اگہ درس نخوندے چرا نخوندے، اگہ خوندے چے خوندے، کجا خوندے ، چرا فلان رشتہ را نخوندے، ننہ و بابات کیہ، خواھرت کجاست، چن دداشین، چکار میکنن، چرا اینجورے کردین، چرا اونجورے کردین؟!!!!!!!!!!!!!
خلاصہ شیفت صبح گذشت و جز پر حرفے حاجی و یہ تماس مشکوک کہ صاحبکار داشت ، مورد خاصے نبود؛ 🧐 بہ موبایلم زنگ زد و گفت کہ بعد از ظہر چندتا در میاد و اونجا با بچہ ھا خالیش کنید، منم فکرم رفت کہ۔۔۔
🌤️ بعد از ظہر رفتم و باز پر حرفے حاجی شروع شد ، گفت: سپاہ بیجار را اون با یکے دیگہ تشکیل دادہ - اگہ تو سپاہ میموندم الان سردار بودم - با تلفن حرف میزد و تلفنش تمام شد و گفت الان یکیو فلان جا استخدام کردم البتہ تحصیلاتش لیسانس بود( منظورش با من بود کہ لیسانس نداشتم ) ۔۔۔ فلانے و فلانے و فلان کسک را من در سپاہ استخدام کردم و ... ۔
یکے از مشکلات حرف زدن با حاجی، باز بودن درب مغازہ بود؛ مغازہ کنار خیابان بود و عبور موتور و ماشین سنگین و سر و صداشون، در بیشتر موارد صداے حاجی را نامفہوم میکرد۔
خلاصہ ساعت شد ھفت و نیم غروب کہ یہ وانت سفید با یہ محمولہ پیداش شد۔ قرار بود نصاب ( ھمون بچہ ھا کہ صاحبکار گفتہ بود ) ھم بیاید کہ تا لحظہ ای کہ آنجا بودم پیدایش نشد۔
۹ تا درب " ام دی اف " و یہ درب ضد سرقت فلزے پشت وانت بود۔ خدا بہ رانندہ خیر بدہ کہ دربہاے سنگین را خودش داخل برد و من ھم دو تا از دربہاے سبک را داخل بردم و اما 😳 ، چشمتون روز بد نبینہ، نوبت رسید بہ درب فلزے، رانندہ گفت کہ یہ جاے دست دارہ بگیر و بلند کن ... ھر کارے میکردم زورم بہش نمیرسید ۔۔۔ بہ ھر حال و با ھر بدبختےای بود درب را داخل بردم۔ من کہ از این کار راحت و بی دردسر جا خوردہ بودم قصد رفتن کردم چون ساعت از ھفت و نیم گذشتہ بود؛ حاجی گفت : اگہ میخوای بیای باید تا ۸ وایسے۔۔۔
خلاصہ موقع نزدیک شدن بہ خانہ بہ صاحبکار زنگ زدم و از این کار راحت و بی دردسر 😁 انصراف دادم ؛ عجیب اینکہ خیلے راحت و بی هیچ سؤال و جوابی قبول کرد و ...
خلاصہ آن ھمہ خیالات ھم تبدیل شد بہ توھمات۔
( موتوری کہ تبدیل بہ توھم شد)
الان ھم کہ در حال نوشتن این مطالب ھستم ماھیچہ ساق پای راستم گرفتہ و از دیشب درد میکنہ ۔
بہ یاد روز شنبہ ۶ خرداد ۱۴۰۲ روز تجربۂ کار راحت و بی دردسر
حبیب سهرابی
۷ خرداد ۱۴۰۲
بیجار گروس
©www.habibsohrabi.blog.ir
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
برای مشکلات قلبی و به دلیل مشکلات مالی به بیمارستان بیجار زنگ زدم تا بپرسم که دکتر قلب درمانگاه برای یکشنبه هست یا نه؟ خانمی آنطرف خط گفتند که هست و پرسیدم برای نوبت، گفت که حضوری و ساعت ۷ صبح اینجا باش.( شاید اگر درمانگاه، تلفن مستقیم داشت یا سایتی داشت که راحت میشد به اطلاعات خدماتی درمانگاه دسترسی داشت این مشکلات پیش نمیآمد).
امروز یکشنبه و الان ساعت ۰۸:۴۶ دقیقه و داخل درمانگاه و نزدیک درِ اتاق رییس ( خانم افشاری) و بغل شوفاژ نشستهام و مشغول نوشتن این مطالب هستم.
ساعت از هفت گذشته بود که خودم را به درمانگاه رساندم و به خیال باطل خود اولین نفر بودم . بعد از من هم آقایی آمد که او هم با دکتر قلب کار داشت و میگفت مادرش در تهران جراحی کرده و الان مشکل دارد ... . منتظر شدیم تا ساعت ۸ که نمکی ،مسئول نوبت دهی ، آمد . از خانمی که منشی دکتر قلب بود پرسید که برای نوبت دهی چی لازمه؟ ایشان گفتند: نوبت دهی دکتر قلب فقط اینترنتی هستش !!!! ... گفتم هیچ راهی ندارد اگر اینجا بشینیم و مابین مریض بریم داخل ؟ گفت فقط ۱۰ نفر را قبول میکند و اگر یک موقعی یکی از مریضها نیاد اون موقع شما برو داخل ، گفتم من رفت و برگشتم مشکله میشه شمارهی اینجارو بدی که تماس بگیرم و بپرسم ، گفت اینجا شماره نداره و همون شمارهی درمانگاه هستش... جالب اینکه موقعی که نشسته بودم و منتظر بودم، تلفن داخل اتاق همین خانم منشی زنگ خورد و... بگذریم!. من که مانده بودم درمانده و ناراحت ،چند سؤال به ذهنم رسید: اگر به لطف خدا ،فرزندتان یا پدر و مادر خودتان همین امروز مشکلی مثل من برایش پیش آمد آیا اونها هم باید به همان صورت اینترنتی نوبت بگیرند و چند روز دیگر مراجعه کنند یا همین امروز ویزیت میشوند؟!.
با ۱۹۰ هم تماس گرفتم، خانمی که آنطرف خط بود گفت تذکر میدهیم.
روی دیوار و تابلو اعلانات، مطالب در مورد دیابت دیدم که نوشته بود « کلینیک دیابت در این درمانگاه ... » ... به اتاق رییس درمانگاه رفتم و از خانم رئیس پرسیدم که منظور از کلینیک دیابت چیست؟ گفت مشاوره تغذیه هستش و میری از نمکی ویزیت میگیری و بهش (؟) میگم میاد پایین بهت مشاوره میده... . میبینی پسر چه کلینیکی هستش این کلینیک دیابت، پول میدی مشاوره تغذیه میگیری! .
ای خانمهایی که کانون خانه و خانواده را کردید ویران ،بعید است که بتونید میهن خویش را کنید آباد ... . ( تا کور شود هر آنکس که نتواند پیشرفت زنان ایران زمین را ببیند).
برای برگشتن به خانه و هزینهی تاکسی به دستگاه خودپرداز بیمارستان مراجعه کردم تا از دستگاه پول بگیرم، ۲۰ هزار زدم نوشت که باید مبلغ درخواستی، مضربی در ۱۰۰۰۰ باشد، دوباره ده هزار زدم، همان را نوشت، ۳۰ هزار زدم دوباره همان را نوشت، در نهایت پای پیاده راه افتادم... . آن از خدمات شایسته نظام تحول سلامت و این از خدمات دولت الکترونیک ... .
به یاد گذشته: یادی روزی که مراجعه کردم به همین درمانگاه و من که از صبح منتظر نوبت بودم و جزو اولین نفرها بودم ... ، حیدری مسئول نوبت دهی گفت نوبت تمام شده ، چند نفر خانم هم اعتراض کردند ولی به جایی نرسید و .... ؛ به یاد روزی که چشم درد عجیبی داشتم و به بخش اورژانس مراجعه کردم و خانم دکتر شهرزاد نادرپور حاضر نشد تا برگه به من بدهد تا به صورت ویژه به درمانگاه مراجعه کنم... ( شاید کسی بپرسد : چرا به تو باید برگه بدهد؟ چون من بیمار و مریض بودم و کار این افراد و این اماکن هم همین است، آیا وظیفهی دیگری دارند؟) ، مسئول صندوق اورژانس گفت که به خود خانم دکتر فرجپور( چشم پزشک) مراجعه کن و مشکلت را بگو ، اون بخاطر سوگند دکتری که دارد ویزیتت میکند ... به خانم دکتر هم مراجعه کردم و ... در نهایت با همان چشم درد به خانه رفتم و روز بعدش به همان روش معمولی نوبت گرفتم و ویزیت شدم ... ، یاد چند ماه پیش که باز خواستم به دکتر چشم مراجعه کنم و نوبت دهی اینترنتی مقدور نشد ( ساعت ۱۲ و نیم باید بری کافینت ، از دوتا کافینت پرسیدم که گفتند به محض باز شدن سایت، نوبتها تمام میشود و در نهایت یکی گفت که حضوری مراجعه کن) ، حضوری مراجعه کردم و اسمم را همین خانم منشی دکتر قلب برای وسط هفته بعنوان اولین نفر نوشت اما موقع مراجعه و نوبت گرفتن ، اصلاً لیستی در کار نبود و من هم بعنوان نفر سیوچهارم ویزیت شدم ! ... ؛ و یادهای دیگر که حوصلهی نوشتنش را ندارم و تو حدیث مفصَّل بخوان از این مُجْمَل ...
فقط خواستم یاد خودم باشد که اگر روزی چیزی از خدمات شایسته شنیدم یادم باشد که چه خدمات درمانی شایسته ای از نظام تحول سلامت دریافت کردم و مابقی حرفها و نسبتها کار دشمن است و همه جای جهان مشکل هست و کشور ما هم کمی مشکل مدیریتی دارد، همین.
۲۵ دی ۱۴۰۱
بیجار گروس
روز بارش برف
درمانگاه بیمارستان بیجار
حبیب سهرابی
۱. امروز دوم مرداد ۱۴۰۰: دیشب مهندس پیام داد که فردا قبل از ساعت ۹ صبح، جلوی تاکسیرانی باشید که بهرامی- رییس تاکسیرانی- میخواد شمارو ببینه. الان ساعت ۸:۴۴ دقیقه هستش و حدود چند دقیقهای هستش که روی نیمکت جلوی تاکسیرانی نشستهام و منتظرم.
هدف از جلسه، آشنایی ما با آقای منصور بهرامی بود. این شخص را به قیافه میشناختم ولی اسمش را نمیدانستم.
این هم مطالب جلسه:
بعد از پایان جلسه ، از ایشان خواستم عکس بگیریم، موافقت کرد و از مهندس مختارزاده خواست تا سایر بروبچ که بیرون رفته بودند بیایند و عکسی بگیریم، یکی از کارکنان تاکسیرانی هم خواست تا او عکس را بگیرد:
*از سمت راست عکس: مهندس حسام مختارزاده - مهران آسوده - آرشام ثقفی - کیوان - منصور بهرامی - شخص شخیص خودم - حسین ساسانی - مازیار
+ حوالی ساعت ۱۱:۳۰ با مش عباس عبداللهی که مرد میانسالی ست و برخورد خوبی با من دارد و من را با فامیلی سجادی میشناسد و سرایدار آپارتمان حاجی سردار مسعود سردارزاده هستش و گاهی در خیابان جلوی درمانگاه با هم همکلام میشویم، ایستاده بودیم که پیرمردی به اسم اوستا رضا که آنطور که متوجه شدم بنا هستش، آمد و با مش عباس مشغول به گفتگو شد و بعد از گلایه از ادارهی آب و گفتن جملهی عدالت با علی دفن شد، به ذکر خاطره از مرحوم سید نینی پرداخت.
اوستا رضا ، مرحوم سید نینی را دیده بود و میگفت که از پیرمردی- اسمش را گفت که من یادم نیست- شنیده که: ایشان قبل از غذا خوردن، سهم غذای خودش را به دو نصف میکرده و نصف آن را برای ماده سگی که توله داشته میبرده و بعد از دادن غذا به آن سگ ، به خانه بر میگشته و غذایش را میخورده.
حرف اوستا رضا بر سر این بود که باید به هم رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کند و شهرت سیدنینی بخاطر رحمش بوده ... .
۲. امروز ۵ مرداد ۱۴۰۰ : در ادامهی قطعی برق به صورت روزانه، امروز علاوه بر قطع یکی دو ساعتهی بعد ازظهر، الان هم از ساعت ۲۰:۴۵ تا الان یعنی ۲۲:۱۲ برق کل شهر قطع شد. در ماه گذشته هم یکبار این اتفاق افتاد و برق کل شهر قطع شد. جالب اینجاست که مرغ هم در شهر دچار قحطی شده است.
۳. امروز چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰:
حوالی ساعت ۹ صبح ، بین میوهفروشهای جلوی در بازار بر سر جا دعوا شده بود.
حوالی ساعت ۱۳ در خیابان توحید در حال ثبت پلاک بودم که مرد قد کوتاهی که ماست بندی دارد صدایم زد و من که خیلی خوشحال شدم و فکر کردم که میخواهد بدهیاش را پرداخت کند جلو رفتم، گفت: تا الان بدهیم ۱۱۵۰۰ تومن بوده اگه زیادتر بشه باهات کار دارم، و قیافهاش را غضبناک! نمود. من هم گفتم برو تاکسیرانی ، گفت تو مینویسیش ... خلاصه با هم جز و بحث کردیم و ... ؛عصبانی شدم و زودتر آمدم خانه... .
قبل از آمدن خانه، روی نیمکت فلزی که برای مسافرین تاکسی ساختهاند نشسته بودم که دونفر کُرد کنارم نشستند، نمیدانم چرا از من فاصله میگرفتند ؟! . یکیشون فشار آورده بود که اون یکی بیاد نزدیک من بشینه تا اون جاش بشینه و با من فاصله داشته باشه. امان از آدم عقدهای.
امروز هم سهراب را دیدم.
۳. یکی از عجایب این خیابان توحید میانی ، این است که برخلاف بیشتر گنجشکهایی که دیدهام، گنجشکها و یاکریمهای این خیابان از آدمها و ماشینها وحشتی ندارند و از شما فرار نمیکنند و مشغول کار خودشان هستند.
مطلب دیگری که خیلی خواستم که آن را ننویسم و بیخیالش شوم این است که در ماه قبل با یکی از نیروهای راهنمایی و رانندگی همکلام شدم. اولش تهدید کرد و اسم و فامیل مرا پرسید و گفت: یک بلایی سرتون بیارم ... میگفت: از روی وجدان بنویس ، من طرف دوبله پارک میکنه نمینویسم! .
برایم هم عجیب بود و هم سؤال که وقتی طرف پارک کرده و ماشین را جا گذاشته اونوقت یعنی چی و چطوری از روی وجدان بنویسم؟
باهاش همکلام شدم ، جمهوری اسلامی و حقوق بگیرانش برایم عجیب بودند و بیشتر عجیب شدند! واقعا در این حکومت چه خبره؟
پیرمردی هم هستش که سوار سمند میشود و هر وقت از کنارم عبور میکند میگوید: لعنت بر پدر شهردارتون. کاش میفهمیدم بازنشستهی کجاست!.
۴. امروز شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰: خدا رحم کرد وگرنه پای راستم داغون شده بود، یه ماشین شاسی بلند رفت رو پام .
برای اولین بار در پیادهروی جلوی اداره بازرگانی دیدم که یک زن در حال دست کشیدن روی سر یک سگ است. سگ ولگرد بود و نمیدانم که زن از مسایل بهداشتی- بگذریم از مسایل شرعی- آگاهی نداشت یا داشت ادا در میآورد.
۵. روزی مردی تقریباً همسن خودم آمد و گفت که برادری یه سؤال دارم و اینکه این بدهی پارکبانی روی جریمه میرود یا نه؟ ؛ ۱۰ هزار تومان بدهی داشت و قصد داشت که آن را پرداخت کند ، من هم دستگاه کارت خوان را بیرون آورده بودم. گفتم : چون گفتی برادری، واقعیت این است که من تا حالا ندیدهام که کسی را جریمه کنند و روی جریمه برود... . گفت: خوب زحمت کشیدی ولی این دفعه پرداخت نمیکنم... و رفت! .
۶. شاید دو روز پیش بود که در گفتگو با راننده ای بودم که پیرزنی آمد و با عجز از ماشینهای سنگینی که باعث شکسته شدن لوله هایشان میشود شکایت کرد و از من میخواست که جریمهاشان بکنم.
خودم داشتم فکر میکردم برای شکایت از این ماشینهای عبوری چکار باید کرد؟
این بیچاره و امثال او به کجا بروند و شکایت کنند؟
اینجاست که وقتی میگویند مملکت بیصاحبه یا میگویند بیجار بیصاحبه ،تازه معنیاش را متوجه میشوی.
این مسیر پشت قلا، جایی است که آدم به این گفتهی امام علی علیهالسلام که: در جایی ثروتی انباشته شده ندیدم مگر در کنارش حقی پایمال شده؛ را با چشم خود میبینید. عدهای از حکومتیها، صاحب مال و جاه و جلال و بقیه رها شده به حال خود! .
۷. یکشنبه ۱۴۰۰/۰۵/۲۴: یکی از کارکنان درمانگاه پشت قلا و زنش با عصبانیت جلویم را گرفتند، آقا سمت راستم و زنش سمت چپم ایستاد و گفتند که یکی از پارکبانها به آنها گفته که ماشینشان را در پشت قلا ثبت پلاک کردهاند در حالی که اصلاً ماشینشان را در خیابان نگذاشتهاند و در این دو سال داخل حیاط درمانگاه بوده است. برایم عجیب بود چون من به خودم اطمینان داشتم که چنین کاری را نکردهام و ماشین داخل حیاط را ننوشته ام. از طریق واتساپ، شمارهی ماشین را برای مهندس فرستادم تا استعلام بگیرد ... بعد از استعلام مشخص شد که من حتی یکبار هم ثبت پلاکش نکردهام... .
امان از زن سلیطه.
امان از این مهندس مختارزاده که همیشه در مواقعی که لازمه باشه ، میره تو سوراخ موش.
تصمیم گرفتم که بعد از گرفتن پولم دیگه بیخیال این کار بشم.
استخاره آنلاین هم کردم که دیگر نروم که جواب آمد انجام بده:
۸. حدود ده روز تعطیل کردم که ۳روز بخاطر ایام عزاداری محرم است و مابقی را بخاطر عصبانیت از رفتار کارمند و زنش و کمردردی داشتم به خودم استراحت دادم.
دیروز پول ۷۰ روز پارکبانی را به حسابم ریختند. یک میلیون و هشتصد هزار تومان. ۱۰۰ تومن آن را دستی گرفته بودم.
الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
به نام خدا
+ امروز پنجشنبه ۲۴تیر ۱۴۰۰: حوالی ظهر یکی آمد و گفت: مگر اینجا حریم شهر نیست؟ ؛ از اینکه چرا در آن خیابان ثبت پلاک میکنم ناراحت بود و جالب بود که میگفت : خانهی من اینجاست و تا حالا تو را ندیدهام!!!!! ، در حالی که در بیش از بیست روز گذشته من به جز روزهای تعطیل، هر روز آنجا بودم!؛ اما چیزی که ذهن من را مشغول کرد این جملهی او بود: مگر اینجا حریم شهر نیست!!!!!؟ ، کاش میپرسیدم حریم شهر یعنی چه؟
+ پارکبانی داریم به اسم م.آ که پسری خُنک و بامزه است. چند روزی است که او را سرپرست پارکبانان کردهاند که موجبات تفریح و سرگرمی من را فراهم کرده است. طوری جو گیر شده که من و یکی دیگر از پارکبان ها را اخراج نمود. هه .
مازیار گفت برم خونه، برگشت گفت برو، مهندس معترض شد و گفت کجا ...
+ امروز دوشنبه ۲۸تیر۱۴۰۰ ، ساعت ۱۰:۱۲ دقیقه صبح: همین چند دقیقه پیش، حاجیآقا ا. از رؤسای سابق ادارهی ارشاد بیجار را در خیابان جلوی درمانگاه شماره ۳ ( پشت قلا) دیدم، جلوی پایم ترمز کرد و گفت از ۲۵ این ماه ، طرح پارکبانی تعطیله و چرا هنوز توی خیابان هستید ؛ طوری حرف میزد که انگار من به طور سرخود در حال پارکبانی هستم و دارم کار خلاف انجام میدهم! کمی توجیهش کردم که باید رؤسا بگویند ، در نتیجه شروع به حرف زدن به بهرامی ، رییس تاکسیرانی کرد و گفت که این طرح غلطه و خیابانهاش هم غلطه و ... مردم ناراضیاند و... ؛ جالب اینجاست که عملکرد دولت عامل نارضایتی مردم است اما حضرت ایشان، توپ را در زمین چند پارکبان میاندازند! خلاصه از همان حرفهایی که اکثر رانندهها در این مدت میزنند گفت.
این فرد، در روزگاری که من در دبیرستان درس میخواندم ، ریاست ادارهی ارشاد یا همچین چیزی را بر عهده داشت، دورهی گذار از بد بودن داشتن دوست دختر به دوستی پسر و دختر . با توجه به تفکرات آنروزهایم، زیاد از او خوشم نمیآید جالب اینجاست که امروز هم زیاد از او خوشم نمیآید. این جماعت همانهایی هستند که این کشور و انقلاب مردمش را گوه مالی کردند ... .
نهایت گفتگوی ایشان این بود که گفت اگر ماشینم را بالاتر از تابلو پارکبانی، پارک کنم شامل پارکبانی نمیشود ؟! من هم گفتم آره ... .
+ امروز سهشنبه ۲۹تیر۱۴۰۰: حدود یکساعت پیش در خیابان پشت قلا با یک جانباز دوران دفاع مقدس! همکلام شدم.
ماشینش را پارک کرد و گفت که ماشین جانبازه... من هم پلاکش را نگاه کردم که پلاک عادی بود( پلاک ماشین جانبازان به جای حرف وسط پلاک، علامت ویلچر داره). گفتم: به ما گفتن اونایی که پلاک جانبازیه ننویسیم و پلاک شما عادیه...، گفت: گوه خورده هر کی اینو گفته( همین الان زاهد عزیزی را دیدم با دو پسرش، احوالپرسی کردیم و شماره دادیم ) . کارت جانبازیشو نشون داد و یه کارت دیگه که درست نفهمیدم چیه؛ پلاکشو نگاه کردم که ۱۳ تومن بدهی داشت، بهش گفتم ، گفت : گوه خورده هر کی اینو گفته! از همون اولش عصبانی بود، گفت : شما همهاتون با خانواده جانبازان و ایثارگران دشمنید!!! . قیافهی این حاجیآقا را یادمه، یادمه حدود ده سال پیش یا بیشتر در خیابان شهدا ، داخل یه مغازه وایساده بود، من در حین عبور بهش نگاه کردم، فکر کردم که پدر یکی از دوستامه، اما اون برداشتش یه چیز دیگه بود، بهم گفت: چیه بچه خوشگل! . نه با نیت شوخی بلکه جدی.
این جماعت که همه چیو مفت میخان فقط چون رفتن جبهه ، برام سؤاله برای امتیازاتش رفتن جبهه یا برای اعتقاداتشان!!!؟ حتی اگر برای امتیازاتش رفته باشند که واقعاً هم درستش همینه، حدود بیست سال دارید میخورید، بس نیست؟!
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۲ مرداد ۱۴۰۰
به نام خدا
۱. امروز همنشین پیرمرد کُردی بودم که میگفت به هر که بخندی همون بلا سرت میاد. در جوانی به هر که کلهپا میشد میخندیدم و امروز خودم کلهپا میشوم... ،... تو که امروز پلاک مینویسی یه روز هم پلاک ماشین تو رو مینویسن ( وضع خودمو در نظر گرفتم و گفتم امکان ندارد که ماشین بخرم ، قسم خورد که این اتفاق میافتد)... از بدی اولاد میگفت و از اینکه تربیت صحیح اولاد خیلی مهمه. البته حرفهایی که میزد برایم تازگی نداشت و عمرش را داده بود تا بر او ثابت شده بود.
۲. جلوی مجتمع فرهنگی نور ، ۱۲ خودرو وانت با جهیزیهی مختصری برای نوعروسان کمیته امداد ایستاده بود.
۳. اوایل صبح یکی از کارمندان بیمه ایران، روبروی بانک ملی مرکزی، را که دیروز هم دیده بودم دوباره دیدم، میگفت ماشینم را داخل کوچه زده بودم... و رفتم سراغش که جوانی در حال باز کردن و بردن باطری بود، پرسیدم چکار میکنی گفت که ماشینم خاموش شده و روشن نمیشه ... من کارت ماشین را بهش نشان دادم و گفتم اگه ماشین تو هستش پس کارتش پیش من چکار میکنه ... خلاصه افتاد به گریه کردن و گفت پول سیگار ندارم و ... من هم بیست تومنی بهش دادم.
همین شخص دیروز میگفت که حدود ۳۵ سال خدمته و آچار فرانسه بیمه هستش و هرکاری انجام میده و نتونسته که پسرش را جای خودش استخدام کنه و کلی گلایه داشت. چند تا عکس هم از تو موبایلش نشون داد که کوهنورد هستش و یه جایی رفته بود که دوتا کوهنورد که زن و شوهر بودند اونجا از سرما خشک شده بودند و یه تابلو اونجا زده بودند... . با مرد میانسالی به اسم مش عباس که سرمایهدار آپارتمان حاجی سردار ! مسعود سردارزاده هستش در مورد خیانت مسئولین بیجاری و فراری دادن بیجاریها از بیجار حرف زدند و حرفهایشان هم درست بود.
۴. امروز همصحبت یکی از بازرسان اداره صمت بودم. به کاغذ اخطاریهی پشت شیشه پاک کن ماشینش اشاره کرد و گفت : این چه مسخره بازیه؟ ... در مورد این مورد حوصلهی نوشتن ندارم چون در مورد این جماعت که « پول » تمام هدف زندگیشان است قبلا نوشتهام و بعداً هم اگر حوصله داشتم خواهم نوشت.
۴. امروز پسرک دوچرخه سواری آمده بود و میگفت که یه کارت همیار پلیس بهم بده، گفتم برای چی میخوای؟ گفت تا وقتی بچهها با هم دعوا میکنند از هم جداشون کنم ! . دیروز یا پریروز هم سه تا پسر نوجوان در حال عبور آمدند جلو و یکیشون گفت که دوچرخهام پلاک نداره چکارش کنم!؟ ؛ همهاش در همین خیابان پشت قلا که در عکس بالا که وانتیا وایستادند اتفاق افتاد. خیابان با مزهای هستش با آدمهای بامزهتر.
وللّه الحمد اولّا و آخرا
یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
حبیب سهرابی
بیجار گروس
به نام خدا
۱. امروز حدود یکساعت را با مسعود حسینی به نشستن گذراندیم. موبایلش را ریست کرد و کلا موبایلش بهم ریخت . به پیشنهاد من موبایلش را ریست کرد.
۲. موقع پایان کار با مش حسین که مرد میانسالی است و میگوید که وام زیاد باید پرداخت کند حدود نیم ساعتی حرف زدیم و از جلوی حسینیه تا مغازه حسن مظفری ،باهم همقدم شدیم. او هم از شرایط کار و نحوهی سیاست کاری شرکت، گلایه داشت.
۳. امروز کارتهای پارکبانی را هم دادند
۴. مهندس مختارزاده ، حدود دو هفته است که میگوید امروز افسر میاد برای جریمهی رانندگانی که پول نمیدهند. یکی از کارهایی که انجام میدهند تراشیدن دشمن برای پارکبان است آنهم در این شهر کوچک. واقعا اگر جریمهای در کار بود بدون همکلام شدن با راننده و رودرو کردن پارکبان و راننده و گدایی از راننده، باید جریمه را بنویسند. این چیزی بود که مسعود و مش حسین هم بر آن تأکید داشتند. البته افسری هم در کار نبود و جریمهای هم ثبت نشد.
۵.. اما اصل مطلب: یکی از مشکلات پارکبانی ، سر و کله زدن با کارمندانی است که از تمام امتیازات دولتی و حکومتی استفاده میکنند و کامل و مطلق ، وابسته به حکومت هستند اما جوری رفتار میکنند که از اقشار مظلوم و دردمند جامعه و تحت ستم حکومت هستند، امروز با یکی از کارمندان بانک انصار سابق همکلام شدم یعنی او با من همکلام شد، ایشان که فرزند پاسدار میباشند و با کمک همین مناسبات به استخدام بانک انصار رسیدند مثل دخترانی که بخواهند پسر مزاحمی را بترساند، صدایش را کلفت کرد و گفت :« نه ماشینم را بنویس و نه بدهی خود را پرداخت میکنم ( این را چند بار با همان صدای دخترانهی غلیظ ، تکرار کرد) ؛ مگر بانک چقدر به من حقوق میدهد که پول پارکبانی هم بدهم!!! شهرداری برای من چکار کرده؟چه خدماتی به من داده ... » ؛ بعضی از کارمندان هم میگویند : کارمند این اداره هستیم و ماشینمان را کجا بذاریم ؟؛ این قشر جامعه که تحصیلکرده! هم هستند نمیفهمند که پارکینگ ماشین را باید اداره برایشان تأمین کند نه اینکه کنار خیابان عمومی را پارکینگ شخصی و ادارای خود بدانند. تحصیلکردهها و کارمندان این مملکت اینها هستند که همه چیز را سهم الارث پدریشان میدانند ؛ ای کسی که نمیدانم این مطالب را در چه دوره و تاریخی میخوانی ! از همین رفتار این جماعت مفت خور و زیاده خواه، پی به وضع مملکت و اوضاع آن ببر!
لعنت خدا تا صبح قیامت بر پارتی داران و آشنابازان باد
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۸ تیر ۱۴۰۰
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
تصمیم گرفتم که باید و نباید های پارکبانی را بر اساس آنچه که در طول مدت پارکبانیام با آن برخورد میکنم در اینجا بنویسم انشاءالله:
۱.حتما مسیری را که ثبت پلاک میکنید دارای علائم و تابلوهای پارکبانی باشد
۲. اگر پارکبانی در خیابانهای اصلی شهر است به علائم راهنمایی و رانندگی توجه شود از جمله اینکه ماشینی را که دوبله پارک کرده یا روی خط عابر پیاده یا در اطراف میادین یا زیر تابلو توقف مطلقا ممنوع پارک کرده است ، ثبت پلاک نکنید و از راننده هم بخواهید - در صورت ضرورت و خوشرو بودن راننده وگرنه بیخیال- پارک نکند چون توسط پلیس راهور جریمه میشود.
۳. همانطور در جای دیگری هم گفتم ، نوشتن اعداد و ارقام خیلی مهم است چون اگر یک عدد را اشتباه وارد کنید یا باعث ضرر به راننده میشوید یا خودتان ضرر میکنید: من یکبار به جای ۱۰۰۰ تومان پول پارک ، ۱۰۰۰۰ تومان ثبت کردم که ۹ هزار تومان از جیب مبارک خودم رفت. در ثبت پلاک هم اگر اعداد را اشتباه وارد کنید هزینهی پارک به حساب رانندهی دیگری ثبت میشود... .
۴. نمیدانم شما که این مطلب را میخوانید پارکبان هستید یا میخواهید بشوید و یا اینکه روش پارکبانی در شهر و محل کار شما چگونه است اما برای گرفتن پول از راننده با او دهنبهدهن نشوید و همچنین دست به یقه هم نشوید و اصل را بر خوش اخلاقی و خوشکلام بودن بگذارید. یادتان باشد که همیشه رانندگانی هستند که مشکلاتشان را از چشم شما میبینند؛ این جور آدمها همهجا هستند. البته عدهای هم شما را عامل حکومت و در نتیجه عامل گرانیها میدانند... . به هر حال با رانندگان دهن به دهن نشوید ولی با این حال از کسی هم نترسید . ۵. در شهرهای کوچک، یکی از مشکلات زندگی، همشهری شدن با آدمهای عقدهای و کوتاهبین است که در پی فرصت هستند تا عقدهی خودشان را خالی کنند و از شما انتقام بگیرند بنابراین خیلی خود را تابلو نکنید.
۶. در حال حاضر که این مطالب را مینویسم، هزینهی یکساعت پارک در شهر بیجار، هزار تومان است. از وقتی پارکبانی شروع شده ، خیلیها که از نظر فرهنگی ضعیف هستند و همیشه به فکر زرنگبازی هستند، ماشینهای خود را در کوچه و پسکوچهها و جلوی درب و پارکینگ مردم پارک میکنند و نفرین و ناراحتی مردم و صاحبخانه را با دل و جان خریدارند و البته ارزشی هم برای حقالناس قائل نیستند. پیرمردی را میبینی که برای ندادن پول پارک چه دروغهایی بهم میبافد و چه اراجیفی سر هم میکند و چه بهانههایی میآورد که وقتی آدم در خلوت خودش فکر میکند تعجب میکند که این آدم ۶۰ سال عمرش را همینجوری طی کرده؛ تازه معنای خسران و حسرت و گذراندن عمر به پوچی و بطالت را میفهمی. شاید خندهدار باشد ولی پارکبان بودن هم خودش راهی برای به خود آمدن است.
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۱ تیر ۱۴۰۰
جلوی بانک صادرات
میدان طالقانی
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
عقیدهام این است که وقتی سؤالی از خدا میکنی و یا خدا را مورد بازخواست قرار میدهی، شاید آن لحظه ، خدا جواب ندهد و یا خودِ خدا با تو حرف نزند اما اتفاقاتی که میافتد طوری است که مطالب گنگ برایت گویا میشود و جواب سؤالهایت را در اتفاقات روزمره میگیری به شرطی که اهل تدبیر و عقل باشی و هوشیار باشی، به عبارت خیلی ساده: هیچ چیز اتفاقی و شانسی و همینجوری نیست بلکه تمام اتفاقات روزانه بر اساس برنامه و نظم و ترتیب است.
گاهی فکر میکردم که چرا در شهر بیجار ، برای آدم بیکسی مثل من - یا برای آدمهای بیکس- کاری نیست؟ چرا در این شهر کوچک ، به یک عده این همه رسیده و یک عده در رنج و فقر و کفر هستند-یا به عبارت درستتر - نگه داشته شدهاند؟!
این روزها مصادف با ایام انتخابات است؛ انتخابات شورای اسلامی شهر - فکر کنم اسمش همینه اگه اشتباه نوشتم منظورم همین شورای شهر هستش- و انتخابات دوره سیزدهم ریاستجمهوری.
شنبه ، که در خیابان توحید جنوبی و نزدیک میدان طالقانی در حال پلاکنویسی بودم، یکی از نامزدان شورای شهر، دقت کردی، یکی از نامزدان عضویت در شورای شهر از پلاکنویسی و پرداخت پولِ پارک ناراضی بود و گفت که دفتر تبلیغاتیاش اینجاست و دائم در حال آمد و رفت است ، بعد هم با حالت حماسی! گفت ما برای خدمت آمدهایم! ... ؛ برایم سؤال بود کسی که به قانون فعلی شهرش احترام نمیگذارد میخواهد در شورای شهر چه کاری انجام دهد؟! کجای این طرح ایراد دارد؟! چندنفر بیکار صاحب کار شدهاند و مقصر گرانی و وضعیت بد اقتصادی، این چند نفر پارکبان نیستند!
دوشنبه هم، در همانجا مشغول پلاکنویسی بودم، پرایدی که عکس همین نامزد را چسبانده بود و به دفتر تبلیغاتی این نامزد در حال رفت و آمد است ، کنار زد و گفت که فامیلش به اسم آرین ، دوماه! برای این شرکت کار کرده و ۹ هزار پلاک ثبت کرده و پولش را ندادهاند و «سرمستی » هم پولش را ندادهاند و کلاهبردارن و تاکسیرانی هم گفته که فقط یه حمایتی از اینها میکنیم ... و من تصمیم گرفتهام اگر پارکبانی شماره پلاکم را بنویسد او را جلوی لگد ببندم تا مسئولش اینجا بیاید.
دقت کنید! من تقریبا از اولینهای این طرح پارکبانی بودهام و طرح هنوز به دوماه نرسیده! پارکبانهایی به اسم آرین و سرمستی نداشتهایم، جالب اینجاست که این آرین و سرمستی برای پارکبانی مراجعه کردند که مهندس مختارزاده به خاطر سن کم و همچنین دعوا و مرافعه با صاحبکار قبلیشان، آنها را رد کرد... . برایم سؤال بود که این رانندهی دروغگو از این دروغش ، قصد داشت به چه چیزی برسد؟! این شخص که از همان قوم مهاجر(=مهاجم) به بیجار هستند و هنوز به عضویت شورای شهر نرسیدهاند و اینگونه برای نانخوران شهرداری و زیرمجموعهاش ، خط و نشان میکشند، وقتی به عضویت شورای رسیدند چه میکنند؟!!!
به این فکر کردم که چرا چنین ماجرایی برای من پیش آمد و چرا با این افراد آشنا شدم؟! به عقیده ام فکر کردم و به دنبال تدبیر در این ماجرا بودم!.
اول اینکه : دروغگو دشمن خداست، دشمنان خدا در حکومت اسلامی و حکومتی که ادعای نیابت امام زمان را دارد چکار میکنند ؟! چطور تایید صلاحیت شدهاند!؟
و اما دوم و مهمتر اینکه :
اینجاست که پی به دلایل عقب افتادن این شهر میبری!
پی به علت مهاجرت بیجاریها میبری تا قوم مهاجم را جایگزین آنها کنند؟
اینجاست که باید بفهمی چرا و چطور و چگونه از منطقهی گروس، یک شهر بیجار مانده با دهاتهای تابعهاش ، و دهاتی مثل دیواندره امروز به شهرستان تبدیل شده!
البته خود بیجاریها هم مقصرند! چرا که تا قومی دنبال تغییر و بزرگی نباشد، نه تغییر میکند و نه بزرگ میشود و حتی برعکس ، به خواری و آوارگی گرفتار میشوند، چیزی که امروز در بیجار قابل مشاهده است!
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
به نام خدا
ساعات کاری پارکبانی یعنی ۸/۵ تا ۲/۵ و ۴/۵ تا ۸ شب ، برایم طولانی و خسته کننده بود و روز اول نزدیک ۲۵هزار قدم توسط مچبند هوشمندم ثبت شد و برای پاهایم مشکل پیش آمده بود و مجبور بودم که از اینکار دست بکشم.
دنبال این بودم که اگر همین کار پارکبانی را به صورت شیفتی انجام دهم برایم خیلی خوب میشد ، بنابراین با مهندس مختارزاده در این زمینه حرف زدم، به دلایلی اولش قبول نکرد تا اینکه پریروز،صبح پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ زنگ زد تا شماره کارتم را برای واریز پول کارکردن ۱۰ روزهام بپرسد و مجدد درخواستم را مطرح کردم... بعد از شاید نیم ساعت زنگ زد و گفت که در خیابان بانک ملی برای شیفت بعدازظهر میتوانم مشغول به کار شوم.
خلاصه بعد از ظهر قرار گذاشتیم و بعد از دادن مدارک قبلیام - سفته ۱۰ میلیونی و کپی کارت ملی و شناسنامه- دستگاه کارت خوان و کلاه و کاور را تحویل گرفتم و دوباره شدم پارکبان.
حقوق ۱۰ روز کارم در دو شیفت در خیابان آزادگان : ۱۳۷ هزار تومان پول نقدی که همان موقع تبدیلش کردم به یک جفت کفش تابستانی و پریروز هم ۳۶۰ هزار تومان به حسابم واریز کردند.
وللّه الحمد اولّا و آخرا
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
به نام خدا
امروز سهشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ تصمیم گرفتم که بیخیال پارکبانی بشوم. هم به دلیل درد انگشت پای چپم و هم به خاطر سروکله زدن با مردم و رانندهها و هم بخاطر تبعیضی که دیدم. نمیدانم این قضیه که همیشه و در هر جا یک سوگلی پیدا میشود که بقیه دلزده میشوند از کجا پیدا شده و چرا اینطوریست؟! .
امروز بعدازظهر وقتی کانال گروه پارکبانی را نگاه میکردم دیدم که یکی از مغازهدارها با یکی از پارکبانان به اسم مسعود حسینی که پارکبان خیابان اریکه بود درگیر شده و او را مورد ضرب و شتم قرار داده. برایم جالب بود که همان روزی که من تصمیم به ترک اینکار گرفتهام این اتفاق افتاده است که خود مزید بر علتهای دیگر شد.
خیابان آزادگان که پارکبانش بودم ساختمانی دارد که وقتی کوچک و در دوران ابتدایی بودم، مخابرات و تلفنخانهی شهر بیجار بود. بعداً دادگستری شد تا همین ۴-۵ سال پیش که الان متروکه هستش. جلوی این ساختمان یا درستتر بگم جلوی این اتاق ورودی که در عکس زیر میبینید باجههای زردرنگ تلفن همگانی بود که با سکههای معروف به ۲هزاری کار میکرد. وقتی بچه بودم یکبار با برادرم برای زنگ زدن به برادر بزرگمان که در سربازی بود و یا دقیق یادم نیست شاید برای زنگ زدن به شخص دیگری به اینجا آمدهام که آن صحنهی شلوغ و آدمهای داخل کیوسک و صف و سروصدا یادم هست.
این چند روزی هم که اینجا پارکبان بودم ، یادگاری سربازها را روی در و دیوار و کنتور گاز و لوله ناودان دیدم که البته نشد عکس بگیرم.
در این مدت با پدر و پسر گردهپز فحاشی آشنا شدم که پسره ادعا میکرد که نظامی است و در مرز خدمت میکند و قرار است بوسیلهی پارتیهایش به بیجار بیاید.
با رانندهی ادارهی برق آشنا شدم که میگفت پدرش از خدمتگزاران و دستاندرکاران اول انقلاب بود و برای جلوگیری از حیف و میل بیتالمال و سوءاستفاده نکردن از آن ، از ادارهی اوقاف بیرون آمده و الان من (=همان راننده که حدود ۵۰ سالی یا بیشتر سن ) باید با ماشین خودم رانندهی ادارهی برق باشم ؛ البته کارت جبهه هم داشت و میگفت دنبال سوءاستفاده نبوده و نیستم و بحثمان بر سر بیعدالتی و تبعیض و اینجور حرفها بود که میگفت اون ۱۰-۱۲ سال اول انقلاب ، انقلاب بوده و بعد همه چی اینجوری شده و ... .
با کارمندی از ادارهی برق آشنا شدم که میخواست تا شماره پلاکش را حفظ کنم تا بعد از آن دیگر برایش ثبت پلاک نکنم!!! ؛ احمق نمیدانم چه جوری فکر میکرد.
یکی از مشکلاتمان با کارمندان حکومتی بود که میخواستند همجوره از زیر پول دادن در بروند و واقعا چه حس بد و چه حالت زشتی در انسان ایجاد میشود از این حقوق بگیران حکومت جمهوری اسلامی و انسان به فکر فرو میرود که : پس بگو پسر که این مملکت چطور از همه جا گندیده.
با مردکی آشنا شدم که برای ندادن ۵۰۰ تومان پول پارک دست به دامن رییس تاکسیرانی شهر بیجار شد.
آخ! بگذریم .
قرار شد که فردا وسایلی را که تحویل گرفتهام پس بدهم و سفتهام را پس بگیرم.
اینم از کار پارکبانی.
وللّه الحمد اولّا و آخرا
حبیب سهرابی
بیجار گروس
۱۴۰۰/۰۲/۰۷
کاظم نوربخش را از دورانی که در بوفهی ادارهی ارشاد مینشست، به قیافه میشناسم. بعد از سریال نونخ چهرهای شناخته شده شد . حوالی غروب امروز بعد از پارک ماشینش ، جلو آمد و پرسید اینجا هم شامل پارکبانیه... ، گفتم عکس بندازیم و قبول کرد، سیدحسین موسوی را هم صدا زد ؛ اول ماسک و عینک داشتم( عکس بالا ) ، سلمان یا همان کاظم نوربخش در مورد برداشتن عینک و ماسک تذکر داد که در عکس مشخصه ...
۶ اردیبهشت ۱۴۰۰